loading...
مطالب جالب و گلچین
پیام بازدید : 248 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

اين شب جمعه دلم در قفسش تاب نداشت

صفحه ي چشم من از اول شب خواب نداشت


كاسه ي صبر زمان پر شده بود از غم دوست

جام صد ميكده يك جرعه مي ناب نداشت


آسمان با تپش ثانيه ها مي باريد

ولي انگار زمين جز گل مرداب نداشت


ساقه ي ترد گل سرخ در آتش مي سوخت

چشم من كور شود چشم دلم آب نداشت


دست مردان خدا را ز قفا مي بستند

عجبا بنده دگر حرمت ارباب نداشت


آه و افسوس كه در دشت خدا مي ديدم

روي ديوار دلي عكس خدا قاب نداشت


شب به سر رفت ولي باز در اعجاز ظهور

دل اميدي به جز از قادر وهاب نداشت

پیام بازدید : 255 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

.در نتیجه شروع به تربیت مهندسین مکانیکی کرد که بیش از معمول تحصیل کردگان این رشته از علم شیمی مطلع باشند. و این دسته از متخصصان،‌ همان مهندسین شیمی هستند.این رشته‌ با 9 گرایش‌ صنایع‌ غذایی‌، صنایع‌ شیمیایی‌ معدنی‌، صنایع‌ گاز، صنایع‌ پتروشیمی‌، صنایع‌ پلیمر، صنایع پالایش، طراحی‌ فرآیندهای‌ صنایع‌ نفت‌، بهره‌برداری‌ از منابع‌ نفت‌ و شیمیایی‌ سلولزی‌؛ یکی‌ از رشته‌های‌ گسترده‌ دانشگاهی‌ است‌. البته‌ در دوره‌ کارشناسی‌ هر یک‌ از گرایش‌های‌ فوق‌، تنها 12 یا 13 واحد تخصصی‌ دارند و بیشتر واحدهایشان‌ مشترک‌ است‌. گرایش‌ صنایع‌ شیمیایی‌ معدنی‌ اکتشاف‌ و استخراج‌ مواد معدنی‌ به‌ رشته‌ معدن‌ باز می‌گردد، اما فرآورده‌های‌ مواد معدنی‌ در حیطه‌ مهندسی‌ شیمی‌ گرایش‌ شیمیایی‌ معدنی‌ قرار دارد. هر کارخانه‌ تولید مواد غیرآلی‌ مثل‌ سیمان‌، گچ‌، شیشه‌ نسوز و دیرگداز دارای‌ یک‌ فرآیند است‌؛ یعنی‌ از زمانی‌ که‌ مواد اولیه‌ وارد کارخانه‌ می‌شود تا زمانی‌ که‌ محصول‌ خارج‌ می‌گردد، فرآیندی‌ روی‌ آن‌ انجام‌ می‌گیرد که‌ طراحی‌ این‌ فرآیند برعهده‌ مهندس‌ شیمی‌ صنایع‌ شیمیایی‌ معدنی‌ است. همچنین‌ تولید هر ماده‌ معدنی‌ مثل‌ کودهای‌ شیمیایی‌ معدنی‌، حشره‌کش‌ها، نمک‌ها، رنگ‌های‌ معدنی‌ و حتی‌ لعاب‌ روی‌ کاشی‌ها در حیطه‌ کار مهندس‌ شیمی‌ این‌ گرایش‌ قرار دارد.
درس‌های‌ این‌ رشته‌ در طول‌ تحصیل :
دروس‌ مشترک‌ در‌ گرایش‌های‌ مختلف‌ مهندسی‌ شیمی‌ :
ریاضیات‌ عمومی‌، شیمی‌ عمومی‌، فیزیک‌، معادلات‌ دیفرانسیل‌، ترمودینامیک‌، موازنه‌ انرژی‌ و مواد، ریاضیات‌ مهندسی‌، نقشه‌کشی‌ صنعتی‌، برنامه‌نویسی‌ و شناخت‌ کامپیوتر، شیمی‌ آلی‌، استاتیک‌ و مقاومت‌ مصالح‌، مکانیک‌ سیالات‌، انتقال‌ حرارت‌، شیمی‌ تجزیه‌، شیمی‌ فیزیک‌، انتقال‌ جرم‌، عملیات‌ واحد ، کنترل‌ فرآیندها، طرح‌ و اقتصاد مهندسی‌، کاربرد ریاضیات‌ در مهندسی‌ شیمی‌، کارگاه‌، پروژه‌ یا طراحی‌ پروژه‌. (بسیاری‌ از دروس‌ این‌ رشته‌ همراه با آزمایشگاه‌ است‌.)
دروس تخصصی گرایش صنایع شیمیایی معدنی :
مهندسی احتراق، صنایع شیمیایی معدنی، عملیات واحد صنعتی مکانیکی.
گرایش‌ صنایع‌ پتروشیمی‌ :
وظیفه‌ مهندسی‌ پتروشیمی،‌ طراحی‌ دستگاه‌ها و فرآیند تولید مواد مختلف‌ از جمله‌ کودهای‌ شیمیایی‌، شوینده‌ها، فرآورده‌های‌ پلیمری‌ (مواد اولیه‌ پلاستیک‌ها، لاستیک‌ها و الیاف‌ مصنوعی‌) و مواد شیمیایی‌ (اسیدها، حلال‌ها) از نفت‌ و برش‌های‌ نفتی‌ است‌. دروس‌ تخصصی‌ دانشجویان‌ این‌ رشته‌ بیشتر در مورد کاتالیزورهای‌ صنعتی‌ است‌ که‌ در رآکتورها به‌ کار می‌رود.
دروس تخصصی گرایش صنایع پتروشیمی :
فرآیندهای پتروشیمی، مقدمات و پالایش، مبانی و تکنولوژی پلیمر
گرایش‌ صنایع‌ گاز :
عمق‌ چاهی‌ که‌ برای‌ استخراج‌ گاز زده‌ می‌شود، قطر لوله‌ای‌ که‌ گاز را از چاه‌ به‌ پالایشگاه‌ یا از پالایشگاه‌ به‌ شبکه‌های‌ شهری‌ منتقل‌ می‌کند، نحوه‌ انتقال‌ گاز از چاه‌ به‌ پالایشگاه‌، نحوه‌ گرفتن‌ گازCO2 از این‌ ماده‌ (برای‌ جلوگیری‌ از خورده‌ شدن‌ لوله‌ها)، نحوه‌ شیرین‌ کردن‌ گاز ترش ( گاز اولیه‌ای که از چاه استخراج می‌شود و قابل مصارف شهری و ... نیست) همه‌ در حیطه‌ فعالیت‌ یک‌ مهندس‌ شیمی‌ گرایش‌ گاز قرار دارد.
دروس تخصصی گرایش صنایع گاز :
انتقال و توزیع گاز، فرآیند گاز، مهندسی احتراق
گرایش‌ صنایع‌ پلیمر:
این‌ گرایش‌ تا سال‌ 1362 یکی‌ از گرایش‌های‌ مهندسی‌ شیمی‌ بود، اما در حال‌ حاضر به‌ عنوان‌ یک‌ رشته‌ مستقل‌ با دو گرایش‌ صنایع‌ پلیمری‌ و تکنولوژی‌ و علوم‌ رنگ‌ در دانشگاه‌ها و مراکز آموزش‌ عالی‌ ارائه‌ می‌شود. البته‌ هنوز در تعداد محدودی‌ از دانشگاه‌های‌ کشور، مهندسی‌ پلیمر یکی‌ از گرایش‌های‌ مهندسی‌ شیمی‌ است‌ و دانشجویان‌ این‌ گرایش‌ نهایتاً در یکی‌ از زمینه‌های‌ پلیمر مثل‌ فرایند شکل‌دهی‌ پلیمر یا طراحی‌ واحدهای‌ صنعتی‌ تولید پلیمر تبحر پیدا می‌کنند.
گرایش‌ شیمیایی‌ سلولزی‌ :
یک‌ مهندس‌ شیمی‌ گرایش‌ شیمیایی‌ سلولزی‌ در زمینه‌ تبدیل‌ چوب‌ به‌ کاغذ تخصص‌ دارد. به‌ همین‌ دلیل‌ نیز محل‌ تحصیل‌ دانشجویان‌ این‌ رشته‌ در دانشکده‌ فنی‌ پردیس 3 واقع‌ در استان‌ گیلان‌ ـ رضوان‌شهر (چوکا) می‌باشد. قسمت‌ عمده‌ چوب‌ از سلولز تشکیل‌ شده‌ است‌. همچنین‌ ضایعات‌ کشاورزی‌ مثل‌ پوست‌ برنج‌، سبوس‌ برنج‌ و ضایعات‌ برگ‌ درختان‌ دارای‌ مقادیر قابل‌ توجهی‌ سلولز است‌ که‌ این‌ ضایعات‌ در بسیاری‌ از نقاط‌ به‌ عنوان‌ یک‌ عنصر مزاحم‌ سوزانده‌ شده‌ و باعث‌ آلودگی‌ محیط‌ زیست‌ می‌شود. اما امروزه‌ در کشورهای‌ دیگر از همین‌ ضایعات‌ برای‌ تولید یک‌ نوع‌ سوخت‌ به‌ نام‌ "اتانول‌" که‌ در ترکیب‌ با بنزین‌، سوخت‌ بسیار خوبی‌ است‌؛ استفاده‌ می‌شود. و در این‌ فرآیند مهندسین‌ شیمیایی‌ سلولزی‌ نقش‌ بسیار مهمی‌ را برعهده‌ دارند.
گرایش‌ صنایع‌ غذایی :
یکی‌ از کاربردهای‌ مهندسی‌ شیمی‌ در تولید مواد غذایی‌ و بخش‌های‌ صنایع‌ غذایی‌ مانند میکروبیولوژی‌ غذا، شیمی‌ غذا و کنترل‌ کیفی‌ صنایع‌ غذایی‌ است‌. برای‌ مثال‌ در سوپرمارکت‌ها و فروشگاه‌ها، مواد غذایی‌ بیشتر به‌ حالت‌ کنسرو وجود دارد که‌ تهیه‌ این‌ کنسروها با حفظ‌ اصول‌ ایمنی‌ و بهداشتی‌ نیاز به‌ یکسری‌ محاسبات‌ دارد که‌ این‌ محاسبات‌ توسط‌ یک‌ مهندس‌ شیمی‌ صنایع‌ غذایی‌ انجام‌ می‌گیرد. همچنین‌ طراحی‌ دستگاه‌هایی‌ که‌ فرآیند خشک‌ کردن‌ را انجام‌ می‌دهند مثل‌ غذاهای‌ بچه‌ که‌ به‌ صورت‌ پودر تهیه‌ می‌شود و طراحی‌ دستگاه‌های‌ استریلیزه‌، پاستوریزه‌ و منجمدکننده‌ برعهده‌ متخصصین‌ همین‌ رشته‌ است.
دروس تخصصی گرایش صنایع غذایی :
میکروبیولوژی عمومی، شیمی مواد غذایی، میکروبیولوژی مواد غذایی، صنایع غذایی، بیوشیمی مواد غذایی، تغذیه وبهداشت
گرایش‌ پالایش‌ :
گرایش‌ پالایش‌ به‌ طراحی‌ پالایشگاه‌ها باز می‌گردد. یعنی‌ دانشجوی‌ این‌ گرایش‌، شیوه‌ طراحی‌ دستگاه‌هایی‌ مثل‌ برج‌های‌ تقطیر، دستگاه‌های‌ جداکننده‌ مایعات‌ از مایعات‌ و گازها از مایعات‌ را می‌آموزد؛ دستگاه‌هایی‌ که‌ مشتقات‌ ئیدروکربنی‌ مثل‌ بنزین‌ و گازوئیل‌ و مواد سنگین‌تر مثل‌ قیر و شوینده‌ها را از نفت‌ خام‌ جدا ساخته‌ و به‌ دست‌ می‌آورد.
دروس تخصصی گرایش پالایش :
مهندسی احتراق، مهندسی پالایش، فرآیندهای پالایش
گرایش‌ بهره‌برداری‌ از منابع‌ نفت‌ :
مهندس‌ بهره‌برداری‌ از منابع‌ نفت‌ مهندسی‌ است‌ که‌ راه‌ها و روش‌های‌ بهره‌برداری‌ بهینه‌ از مخازن‌ نفت‌ را ارائه‌ می‌دهد. در واقع‌ یک‌ مهندس‌ بهره‌برداری‌ از نفت‌ با توجه‌ به‌ نوع‌ مخزن‌ نفت‌ تعیین‌ می‌کند که‌ به‌ یاری‌ کدام‌ یک‌ از روش‌های‌ موجود؛ تزریق‌ گاز، تزریق‌ آب‌، تزریق‌ مواد پلیمری‌ یا ازدیاد حرارت‌ می‌توان‌ نفت‌ را راحتتر و مقرون‌ به‌ صرفه‌تر بهره‌برداری‌ کرد. امروزه‌ اکثر مخازن‌ نفت‌ کشور ما دچار افت‌ فشار شده‌اند. به‌ همین‌ دلیل‌ نفت‌ به‌ صورت‌ طبیعی‌ به‌ سطح‌ زمین‌ نمی‌رسد و در نتیجه‌ حضور مهندسین‌ بهره‌برداری‌ از منابع‌ نفت‌، یک‌ ضرورت‌ اجتناب‌ناپذیر است‌.
دروس تخصصی گرایش بهره‌برداری از منابع نفت :
مهندسی مخازن هیدروکربوری، ازدیاد برداشت، حفاری و تولید، شبیه‌سازی مخازن نفتی، خواص ترمودینامیکی سیالات نفتی.
گرایش‌ طراحی‌ فرآیندهای‌ صنایع‌ نفت‌:
فرآیند یعنی‌ عملکرد یا روش‌ و طریقی‌ که‌ بتوان‌ به‌ یاری‌ آن‌ ماده‌ای‌ را از حالتی‌ به‌ حالت‌ دیگر تغییر شکل‌ داد و منظور از مهندس‌ طراحی‌ فرآیندهای‌ صنایع‌ نفت‌ یعنی‌ فردی‌ که‌ روش‌ این‌ تغییر و تحول‌ را طراحی‌ کند. چون‌ برای‌ تبدیل‌ یک‌ ماده‌ از حالت‌ اولیه‌ به‌ حالتی‌ خاص‌ لازم‌ است‌ که‌ دستگاه‌هایی‌ طراحی‌ شده‌ و محاسباتی‌ انجام‌ بگیرد تا بتوان‌ به‌ نتیجه‌ مطلوب‌ دست‌ یافت‌. طراحی‌ صنایعی‌ که‌ بطور مستقیم‌ یا غیر مستقیم‌ وابسته‌ به‌ نفت‌ خام‌ یا فرآورده‌های‌ پالایشگاه‌ یا صنایع‌ پتروشیمی‌ است‌ به‌ مهندس‌ شیمی‌ گرایش‌ طراحی‌ فرآیندها مربوط‌ می‌شود. یک‌ مهندس‌ شیمی‌ گرایش‌ طراحی‌ فرآیندهای‌ صنایع‌ نفت‌، واکنش‌های‌ خاصی‌ را از شیمیست‌ها می‌گیرد و با توجه‌ به‌ شرایط‌ محیطی‌، اقتصادی‌ و ... بهترین‌ روش‌ تولید مواد شیمیایی‌ و خالص‌سازی‌ آنها را پیدا کرده‌ و پیاده‌ می‌کند.
دروس تخصصی گرایش طراحی فرآیندهای نفت :
فرآیندهای پالایش نفت و گاز، طراحی برج و مبدل، تعیین مشخصات دستگاه‌ها، سیستم‌های اندازه‌گیری.
توانایی‌های‌ لازم :
رشته‌ مهندسی‌ شیمی‌ برخلاف‌ تصور عامه‌ مردم‌ بیش‌ از آن‌ که‌ در ارتباط‌ با علم‌ شیمی‌ باشد همچون‌ رشته‌های‌ مهندسی‌ دیگر در ارتباط‌ با علم‌ ریاضی‌ است‌. به‌ همین‌ دلیل‌ یک‌ دانشجوی‌ مهندسی‌ شیمی‌ در درجه‌ اول‌ باید در درس‌ ریاضی‌ قوی‌ باشد و دو درس‌ فیزیک‌ و شیمی‌ در مراحل‌ بعدی‌ قرار دارد. شاید جالب باشد که بدانید، دانشجویان مهندسی شیمی نسبت به دانشجویان رشته‌های مهندسی دیگر، تنها 9 واحد بیشتر شیمی می‌خوانند. در مقابل، ریاضی در این رشته بسیار اهمیت دارد چون یک مهندس شیمی برای طراحی رآکتور، برج و مبدل نیاز به دانش ریاضی دارد.همچنین دانشجوی این رشته باید دقت نظر زیادی داشته باشد زیرا در مهندسی شیمی علاوه بر آزمایش‌هایی در مقیاس بزرگ، آزمایش‌هایی در مقیاس کوچک نیز وجود دارد. برای مثال در شیمی تجزیه، بعضی از آزمایش‌ها در حد میلیونیم "P.P.M" است بدون شک در چنین آزمایشی اگر یک صدم گرم نیز اشتباه بشود،‌ خطا افزایش پیدا کرده و آزمایش به هم می‌ریزد.
موقعیت‌ شغلی‌ در ایران‌ :
هرکارخانه‌ تولیدی‌ اعم‌ از کوچک‌ یا بزرگ‌ نیاز به‌ یک‌ مهندس‌ شیمی‌ دارد. چون‌ تقریباً تمام‌ فرایندهای‌ نوین‌ از مواد شیمیایی‌ استفاده‌ می‌کنند. کشور ما نیز به‌ عنوان‌ یک‌ کشور نفت‌خیز برای‌ استخراج‌، پالایش‌، انتقال‌ نفت‌ و همچنین‌ برای‌ تبدیل‌ نفت‌ به‌ فرآورده‌های‌ شیمیایی‌ که‌ دارای‌ ارزش‌ افزوده‌ بسیار زیادی‌ هستند، نیاز به‌ مهندسین‌ شیمی‌ دارد. فعالیت‌ در دو بخش‌ مهم‌ صنعت‌ یعنی‌ طراحی‌ رآکتورها و طراحی‌ دستگاه‌هایی‌ که‌ به‌ جداسازی‌ مواد می‌پردازند نیز تنها منحصر به‌ مهندسین‌ شیمی‌ می‌شود. علاوه‌ بر صنایع‌ نفت‌ و گاز و پتروشیمی‌، همه‌ کارخانه‌ها از جمله‌ کارخانه‌های‌ سیمان‌، سرامیک‌، صنایع‌ غذایی‌ و حتی‌ نیروگاه‌ها به‌ مهندس‌ شیمی‌ نیاز دارند. فارغ‌التحصیل‌ مهندسی‌ شیمی‌ گرایش‌ صنایع‌ غذایی‌ نیز بطور اختصاصی‌ می‌تواند در کارخانه‌های‌ تولید مواد غذایی‌ یا داروسازی‌ فعالیت‌ کند.
منبع: کتاب آشنایی با رشته های دانشگاهی سازمان سنجش آموزش کشورتالیف خانم فیروزه سودایی ونرم افزار سامان رشته ی سازمان سنجش

پیام بازدید : 218 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

در مقطع كارشناسي داراي 8 گرايش زير مي باشد:

پالايش: دانش تبديل نفت خام به فرآورده هاي نفتي.

پتروشيمي: دانش تبديل شاخه اي از فراورده هاي نفتي به فرآورده هاي غير نفتي (پليمرهاي خام و محصولات پتروشيمي)

پليمر: دانش تبديل پليمرهاي خام (PVC,PP,PE) به پليمرهاي صنعتي (لاستيك، چسب، رنگ و ...)

صنايع گاز: دانش تبديل گاز طبيعي به گاز قابل مصرف (شامل عمليات استخراج، پالايش، انتقال و ...) (با توجه به منابع غني گاز در ايران و رتبه دوم ايران در جهان از اين حيث، آينده اين گرايش بسيار درخشان خواهد بود)

صنايع شيميايي معدني: دانش تبديل مواد شيميايي استخراج شده از معدن به محصولات شيميايي معدني (گچ، سيمان، كاشي، اسيدها و بازها، گازهاي صنعتي و ... )

صنايع غذايي: دانش تبديل مواد غذايي به محصولات غذايي مغذي‌تر و با طعم بهتر.

طراحي فرايندهاي صنعت نفت: همانطور كه از نام آن مشخص است در دروس اختصاصي و اختياري اين گرايش بايد مسائل مربوط به صنايع نفت مطرح شود.

بهره برداري: اين گرايش را مي توان رشته اي مستقل دانست و شامل دروسي مانند اكتشاف نفت، حفاري، مخازن هيروكربني و ... است.

پیام بازدید : 228 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

بی تو امشب بی قراری میکنم


بهر دل از دیده جاری میکنم


بی تو امشب با دلی تنگ امدم


شیشه در آغوش چون سنگ آمدم


ای نگاهت نقطه آغاز من


ای صدایت همدم و همراز من


تا به کی در هجر تو زاری کنم؟


در شکست دل عزاداری کنم؟


من به دنبال صدایت آمدم


شهر ها در رد پایت آمدم


خانه از نورت چراغان می شود....


آسمان لبریز باران میشود...

پیام بازدید : 203 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
در یکي از دبيرستان ها هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که ”شجاعت يعني چه؟”

محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود : ”شجاعت يعني اين”

و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته يود !

اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون …استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند .

فكر ميكنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟
دکتر علی شریعتی
پیام بازدید : 251 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

من در این کویر سوخته ای که همچون سایه ی موهومی از دور می نمایم که راهی نامعلوم در پیش دارد و چشم در چشم افق دوخته و خسته و مجروح راه میپیماید به فریب سرابی نیز نیازمندم

به چنین امیدهایی نیز محتاجم ، اگر اینها نباشد « می افتم » هنوز نمی خواهم بیفتم ، هنوز می خواهم بروم ، می دانم به آبی و آبادیی نخواهم رسید ، می دانم که خواهم افتاد و و در کنار راهی در این کویر تافته ی پهناور و غریب که در آن جز صدای نفس هایم را که به سختی از حلقومم بیرون می کشم و جز کوبه ی نبض هایم را که به خشم بر شقیقه هایم ، بر قفس استخوانی سینه ام می زند نمی شنوم .

روزی از روزها ، شبی از شب ها خواهم افتاد و خواهم مرد اما می خواهم هر چه بیشتر بروم تا هرچه دورتر بیفتم تا هرچه دیرتر بیفتم ، هر چه دیرتر و دورتر بمیرم ، نمی خواهم حتی یگ گام یا یک لحظه پیش از آنکه می توانسته ام بروم و بمانم ، افتاده باشم و جان داده باشم


تا کنون پند های من همه به خاطر ان بود که تو برایم بمانی تا من بتوانم بمانم که تو هوای من شده بودی ، هوا ، میدانی چه می گویم ؟ نمیدانی!

آری تاکنون پند های من به خاطر ان بود که تو برای من بمانی تا من بمانم که تو هوای من شوی ، نامرئی ، همه جا ، حیات بخش . هوا ، هوایی که در فضای بیکرانه و خالی « بودن ِ»

من از آن پر گردد… اما … اما اکنون تو را پند می دهم به خاطر آنکه تو برای تو بمانی نه دیگر من که من نیستم . نه برای آنکه هوا شوی که من دیگر دم نخواهم زد…

***

فردا ، اگر شنیدی که دیگر باز نمی گردم ، اگر یقین کردی که همه چیز پایان یافت، ناگهان یک تصمیم بزرگ و معجزه اسا و قهرمانی بگیر . ناگهان ! بی کمترین تردید ، بی کمترین ضعف ، چنان که گویی جز این نمی توان بود ، مثل اینکه ناگهان سقوط کرده ای و جز سقوط هیچ تدبیری ، تردیدی ، تلاشی و خیالی نه تنها بی سود است بلکه غیر ممکن است ، آری یک تصمیم بزرگ و قوی و معجزه آسا و قاطع:

«من در این لحظه زاده شدم »، «من اکنون آغاز شدم»، «من بودن را شروع می کنم »

مگو من بودن را از سر می گیرم تا این احساس در تو جان نگیرد که تو پیش از این بوده ای .بگو من بودن را آغاز می کنم ، بهتر است بگویی « اکنون در این لحظه بودن در من آغاز شده است ». تا خود را از بودن جدا نیابی و و در برابر «بودن » یا « چگونه بودن » به تامل و تفکر و احیانا تردید نیفتی ، آن را یک حادثه ای تلقی کن که اتفاق افتاده است

آن روز همه چیز را رها کن ، هر کاری را فرو بگذار یک راست برو به خانه ات به اطاق خودت به هر جا که بتوانی در آن چند ساعتی خودت باشی و خودت ، در خلوت خالی خودت بنشین ، آینه ای بردار با گرد خاکستر لکه ای بر ان بگذار مدتی بر ان نگاه کن ، آینه را همانگونه همانجا بگذار ، بنشین ، برخیز ، قدم بزن ، نزدیک شو ، دور شو ، بچرخ ، خود را به کارهای متفرقه سرگرم کن و در هر یک از این حالات و پایان کار و شروع کار دیگر به آینه و لکه اش نگاه کن جوری نگاه کن که احساس نکنی عمدا نگاه می کنی

بعد از اینکه چند ساعتی گذشت، ناگهان برخیز ، با یک تصمیم جلف و تند و قوی ، چنان که یک حادثه ی شگفت و مهمی ناگهان پدید آمده است و چنان که گویی از جا می پری برخیز به سرعت خود را به اینه برسان و در این حال سعی کن تا برایت بدیهی و مسلم شود که این اینه روح تو است . ذهن تو است ، وقتی درست این را احساس کردی با قوت و چیره دستی و تسلط کامل لکه را با لبه ی آستینت پاک کن ، با یک بار و ان هم با دقت و قوت چنان که کمترین آثاری از آن نماند.

در این حال احساس کن که رها شده ای ، تمام شد . آغاز شدی ، بودن در تو اغاز شد شخصی به نام ؟ متولد شد و دارد نفس می کشد ، احساس می کند ، برای اولین بار گرمی خورشید را حس می کندو با کمال تعجب می بیند که خورشید طلوع کرده است و زمین و آسمان و درخت ها و آدم ها و دیوار ها و لباس های من و دست ها و موها و حتی خودکارم سبز م روشن شده است

آه! چه خوب ! باغچه ها را ببین ! شاخه ها را ! شکوفه ها را که چگونه شوق و شور شکفتن در درونشان می جوشد و بازشان می کند و لبخند اینده را بر لبانشان می شکوفاند

به! چه بوی خوبی فضا را پر کرده است ، صبح با چه راحتی و سبکی و لطافتی نفس می کشد !

دارد مرا تعلیم می دهد ،

انسان ها ،انسان ها و انسان ها !

همه این چهره ها را تازه میبینم

نصیحت دکتر شریعتی درگفت گوهای تنهایی



خدایا سرنوشت مرا خیر بنویس ، تقدیری مبارک تا هر چه را که تو دیر می خواهی ،زود نخواهم و هر چه را که تو زود می خواهی، دیر نخواهم - از دکتر علی شریعتی

پیام بازدید : 192 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

بارالها

برای همسایه ای که نان مرا ربود نان،

برای دوستی که قلب مرا شکست مهربانی،

برای آنکه روح مرا آزرد
بخشایش

و برای خویشتن خویش
آگاهی و عشق

میطلبم.

دکتر علی شریعتی

پیام بازدید : 619 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

دلیل رنگ آبی آسمان به پدیده ای بنام «پراکنش نور» برمیگرده که باعث میشه نور خورشید هنگام عبور از درون ذرات و مولکولهای اتمسفر به جهات مختلف پراکنده بشه. پراکنش رابطه ی مستقیم با نسبت طول موج و اندازه ذره داره و در مورد اتمسفر زمین که بیشتر شامل مولکولهای نیتروژن و اکسیژنه این نسبت به گونه اییه که باعث شده تا نور آبی بیشترین میزان پراکنش رو نشون بده و نور قرمز کمترین میزان. در واقع نور قرمز به ذرات بزرگتری برای پراکنش نیاز داره که در اتمسفر موجود نیست. پس این نور آبیه که از قوس آسمان به اطراف پراکنده میشه. نور قرمز مسیر مستقیمو در پیش میگیره که نهایتاً همون مسیر مستقیم بین خورشید و ناظره که باعث میشه خورشید در آسمان سفید دیده بشه (یعنی ترکیبی از تمام رنگها).
البته باید دقت کنی که پراکنش نور با پدیده های دیگه ای مثله پراش نور و شکست نور کاملاً فرق داره و نباید اونها رو با پراکنش نور قاطی کنی. برای اینکه بهتر فرقشونو بفهمی میتونی نور یک لیزر رو داخل هوا تصور کنی. با وجود اینکه هوا کاملاً شفافه اما میتونی باریکه لیزر رو روی هوا ببینی. این همون پراکنش نوره که توسط مولکولهای هوا ایجاد میشه نه گرد و غبار.

بعضی ها ممکنه اعتقاد داشته باشن که رنگ آبی آسمان بخاطر رنگ آبی گاز ازونه که در لایه ازون قرار داره ولی در جواب باید بدونی که لایه اوزون بسیار کم تراکم تر از اونیه که تصور میکنی و اگه اونو تا سطح زمین (یعنی فشار 1 اتمسفر) پایین بیاریم ضخامتش حدوداً 5 سانتی متر میشه که چنین لایه ی نازکی از گاز ازون هیچ وقت نمیتونه چنین شدت رنگی تولید کنه. از طرف دیگه این هاله آبی نه فقط از پایین به بالا بلکه از بالا به پایین (زیر لایه اوزون) و یا حتی بموازات سطح زمین هم دیده میشه. کافیه که سوار یک هواپیما بشی و از بالا سطح زمینو نگاه کنی. بنظر سطح زمین با هاله ای از رنگ آبی پوشیده شده. یا اصلاً یه راه ساده تر از فاصله ی دور به کوه ها نگاه کن یا هر جسم دیگه ای که تو فاصله ی دوری قرار داره. تو این حالت هم میتونی هاله آبی رو تشخیص بدی. البته یادت باشه که اگه مثلاً اون کوه قرمز رنگ باشه کاملاً آبی نمیشه بلکه یکم رنگ قرمزش خنثی میشه.


بعضی ها هم ممکنه جذب جزئی نور قرمز توسط هوا و بخار آب داخل اونو دلیل آبی رنگ بودن اتمسفر بدونن. ولی این مورد هم غلطه چون اگه صحت داشت آسمان مازندران باید آبی تر از آسمان کویر لوت میشد که نه تنها نیست بلکه یه جورایی آسمان کویر لوت آبی تر هم هست!!! از لحاظ طیف جذبی، آب و هوا کاملاً بیرنگن و اگه دریاها رو آبی میبینیم بازهم دلیلش به پراکنش نور داخل آب مربوط میشه که بخاطر تراکم بیشتر آب نسبت به هوا میزان رنگ آبی شدیدتر هم هست و حتی در فواصل کم زیر آب هم دیده میشه. بنابراین هاله آبی فقط و فقط به پراکنش نور مربوط میشه.

پیام بازدید : 187 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
1 – فرض کنید شما مشخصه صورت کسی هستید ، کدام قسمت از صورت او هستید؟
الف ) چین و چروک
ب ) لکه
ج ) یک خال زیبا
د ) کک و مک
ت ) لبخند

2 – دوست دارید چه نوع پرنده ای باشید؟
الف ) شباهنگ
ب ) جغد
ج ) عقاب
د ) فلامینگو
ت ) پنگوئن

3 – کدام یک از آلات موسیقی را دوست دارید؟
الف ) پیانو
ب ) ویلون
ج ) سازدهنی
د ) گیتار
ت ) دف

4 – کدام یک از برنامه های تلویزیونی برای شما جالب تر است؟
الف ) اخبار و برنامه های مستند
ب ) فیلمهای درام و زندگی نامه
ج ) هیجانی و پلیسی
د ) عشقی و ماجرایی
ت ) کمدی و کارتون

5 – کدام یک از بازی های شهربازی را بیشتر دوست دارید؟
الف) هیچ کدام ، من از شهربازی متنفرم
ب ) قطار یا قایق
ج ) نمایش و اجرای کمدی
د ) جرخ و فلک و وسائلی که سریع می چرخند
ت ) ترن های هوایی سریع السیر

6 – آیا شما به اشتباهات خود می خندید؟
الف ) هرگز
ب ) به ندرت
ج ) برخی مواقع
د ) به طور معمول
ت ) همیشه

7 – اگر دوست شما سربه سرتان گذاشت چه عکس العملی نشان می دهید؟
الف ) عصبانی می شوید
ب ) ناراحت می شوید
ج ) برایتان جالب است
د) تلافی می کنید
ت )چندین بار تلافی می کنید

8 – اولین جیزی که صبح موقع بیدار شدن به فکرتان خطور می کند چیست؟
الف ) کار یا تحصیل
ب ) مشکلات زندگی
ج ) صبحانه
د ) روزی که در پیش دارید
ت ) کاری که تا شب انجام خواهید داد

9 – در زندگیتان چه شعاری دارید؟
الف ) وقت طلاست
ب ) سحرخیز باش تا کامروا باشی
ج ) آنچه برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند

د ) زندگی کن و به دیگران هم اجازه زندگی بده
ت ) بی خیال باش ، هرچه باداباد

10 – آیا به همه حیوانات علاقه مندید؟
الف ) اصلا
ب ) تعداد کمی از حیوانات
ج ) برخی از حیوانات
د ) بیشتر حیوانات
ت ) تمام حیوانات

11 – شما لبخند می زنید؟
الف ) هرگز
ب ) بندرت
ج ) گاهی اوقات
د ) اغلب
ت) آنقدر زیاد که برخی فکر می کنند دیوانه هستم.

12 – نظر دیگران راجع به شما کدام مورد است؟
الف ) بی رحم
ب ) سرد و بی احساس
ج ) زیبا
د ) دوست داشتنی
ت ) خوشگذران

13 – شما احساس عشق و قدردانی خود را نشان می دهید؟
الف ) هرگز
ب ) بندرت
ج ) گاهی
د ) حداکثر تا جایی که امکان دارد.

14 – شما اعتقاد دارید که برای شاداب بودن باید ساعاتی از روز را صرف خودتان کنید؟الف) اصلا
ب ) خیلی کم
ج ) گاهی
د ) بله
ت ) البته. تا جایی که امکان دارد به خودتان می رسید.

15 – آیا زندگی شما با برنامه ریزی پیش می رود؟
الف ) من حتی در تعطیلات هم برنامه ریزی می کنم.
ب ) همیشه برنامه ریزی می کنم.
ج ) بستگی به روز هفته دارد
د ) در صورت امکان اجازه می دهم که خودش پیش آید.
ت ) همیشه بدون برنامه ریزی روزها را طی می کنم.


حال امتیازات کنار گزینه هایی را که انتخاب کرده اید جمع کنید:

گزینه الف : 1 امتیاز

گزینه ب : 2 امتیاز

گزینه ج : 3 امتیاز

گزینه د : 4 امتیاز

گزینه ت : 5 امتیاز


اگر امتیاز شما بین 1 تا 20 باشد:
بدین معناست که شما سوسن سفید هستید . مردم شما را بخاطر پشتکارتان و از جان و دل مایه گذاشتنتان و موفقیت هایتان تقدیر می کنند. اهداف مشخصی دارید و فکرتان برکارتان متمرکز است. احتمالا فرزند اول خانواده هستید. احساستان را به سختی ابراز می کنید. یکی از مهمترین نگرانی های شما این است که چگونه در برابر افراد مختلف ظاهر شوید. اندیشه هایتان کمی متمایل به بدبینی است. اعتماد به نفس دارید ولی در باطن گاهی به خود اعتماد ندارید. قادرید که هدفی تعیین کنید و به آن برسید. بعضی مواقع دنیا را با دیدی باریک بین می نگرید. احساس می کنید که وقت کمی برای رسیدن به آرزوهایتان دارید.
مواظب باشید جدی بودنتان شما را از دنیای اطراف دور نکند. خونسرد باشید و از زندگیتان لذت ببرید. کارهایی انجام دهید که از آنها لذت می برید. با انجام این دستورات قوه ی خلاقیت تان شکوفا می شود. سعی کنید بیشتر بخندید و با دیگران در تماس باشید.


اگر امتیاز شما بین 21 تا 54 باشد:
بدین معنی است که شما یک گل رز هستید. کمی تیغ دارید ولی زیبایی های بسیاری دارید حس شوخ طبعی دارید و از شنیدن لطیفه لذت می برید. احتمالا فرزند وسط خانواده هستید مردم دوست دارند دور و بر شما باشند. خونگرم هستید. دوستان صمیمی بسیاری دارید. زندگی را با دید واقع بینانه می نگرید. آگاهید که زندگی از خوبی ها و بدی ها تشکیل شده است. به سرمایه هایی که دارید اعتماد کنید. سخت کوش هستید و به اهدافتان پایبندید. دوست دارید خودتان باشید و این مساله به شما اعتماد به نفس می دهد. مشکلترین مساله در زندگیتان یکنواختی بودن مسائل است. یکنواختی در هر مساله ای شما را آزار می دهد و باعث کسل شدن روحیه شما می شود.
به شما پیشنهاد می گردد که افق دیدتان را وسیع تر کنید. مسائل جدیدی را تجربه و کشف کنید. آنگاه متعجب خواهید شد که چیزی نتایج زیبایی به دست آورده اید و مهمتر از همه اینکه فراموش نکنید که در همه چیز دنبال زیبایی بگردید مخصوصا در خودتان.


اگر امتیاز شما بین 55 تا 75 باشد:
بدین معنی است که شما یک گل آفتابگردان هستید در بستری از گل های رز. یک ویژگی بارز در شما وجود دارد که باعث گرمادهی به دیگران و جلوه ی گری شما می شود. ممکن است شما کوچکترین فرزند خانواده یا تنها فرزند باشید. در وقت لازم جدی هستید ولی دوستانتان شما را به عنوان یک شخص شوخ طبع می شناسند. از گفتن جوک لذت می برید. گاهی شیطنت می کنید. مایلید که با افراد جدید و جالبی در زندگیشان آشنا شوید. با افرادی که هیچ وقت نمی خندند ، راحت نیستید. دید مثبتی به زندگی دارید. در همه چیز به دنبال خوبی ها هستید. بیدی نیستید که با هر بادی بلرزید.
گرم ، دوست داشتنی ، باوفا و اجتماعی هستید و هر کدام از این صفات می تواند دلیلی برای خوب بودن شما باشد. انرژی نامحدودی دارید ولی انگیزه تان کم است. برای شما مشکل است که فقط بر روی یک کار متمرکز شوید. به شما پیشنهاد می گردد که اجازه دهید مردم روی جدی شما را هم ببینند همان طور که چهره شاد شما را می بینند. در این صورت می خواهند که همیشه با شما باشند. به احساسات دیگران احترام بگذارید از این شاخه به آن شاخه بپرید و کاری را که دوست دارید انتخاب کنید و تا پایان آن را انجام دهید.
پیام بازدید : 233 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.

مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت.

او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم

پیام بازدید : 168 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
برابر تقویم به دست آمده از مرکز تقویم مؤسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران، به مانند سال ۱۳۸۸ دارای تعداد تعطیلی رسمی یکسانی است.
سال ۱۳۸۹ هجری شمسی ـ که سال «ببر» نام دارد ـ دارای بیست روز تعطیلی رسمی در کشور بوده که این تعداد تعطیلی، دقیقا مشابه تعطیلات سال جاری است.
بنا بر این گزارش، همچنین در سال ۱۳۸۸، ۵۲ روز جمعه داشتیم که دقیقا همین تعداد جمعه در سال ۱۳۸۹ نیز هست.

بنا بر این گزارش، در سال ۱۳۸۹، سه روز پنجشنبه، سه روز شنبه، دو روز یکشنبه، چهار روز دوشنبه، سه روز سه‌شنبه، پنج روز چهارشنبه از روزهای سال، تعطیل رسمی است؛ البته اگر ماه‌های قمری سال آینده بنا بر تقویم به واقعیت بپیوندد.

همچنین در سال ۱۳۸۹، سه‌شنبه، پنجم مرداد نیمه شعبان بوده و پنجشنبه ۲۱ مرداد ماه نیز آغاز ماه مبارک رمضان پیش‌بینی شده است؛ البته در تعداد تعطیلی‌های رسمی کشور، تعطیلی عید سعید فطر در نظر گرفته نشده که در صورت ۲۹ یا سی روزه بودن ماه رمضان سال آینده، یک روز به تعطیلی‌های رسمی کشور افزوده می شود و به این ترتیب، سال ۱۳۸۹، دارای ۲۱ روز تعطیل رسمی خواهد بود.

در همین زمینه باید گفت: در تقویم سال آینده، آغاز ماه محرم نیز سه‌شنبه، شانزدهم آذر تعیین شده که قطعا با تغییر تعداد روزهای ماه قمری پیش از محرم، اول ماه محرم نیز جابجا خواهد شد؛ اما به هر روی، تغییر ندادن تعداد روزهای ماه قمری چهارشنبه و پنجشنبه (۲۴ و ۲۵ آذر ماه) نیز به عنوان تاسوعا و عاشورای حسینی تعیین شده است. با این حال، با توجه به تعلطیلی‌های رسمی کشور و تعداد جمعه‌های سال آینده، در سال ۱۳۸۹، ۷۷ روز تعطیل خواهد بود.


گفتنی است، سال ۱۳۸۹ هجری شمسی، ساعت ۲۱ و ۲ دقیقه و ۱۳ ثانیه روز شنبه، ۲۹ اسفند سال ۱۳۸۸ هجری شمسی، برابر با چهارم ربیع‌الثانی ۱۴۳۱ هجری قمری و بیستم ماه مارس ۲۰۱۰ میلادی تحویل خواهد شد که پیشاپیش «تابناک» برای بینندگان خود و همه ایرانیان جهان، سالی خوش و پربار همراه با سلامتی و پیروزی آرزو می‌کند.

لیست تمام تعطیلی های رسمی کشور در سال اینده به شرح ذیل است:
یک شنبه ۱ فروردین – آغاز نوروز
دوشنبه ۲ فروردین – عید نوروز
سه شنبه ۳ فروردین – عید نوروز
چهارشنبه ۴ فروردین – عید نوروز
پنج شنبه ۱۲ فروردین – روز جمهوری اسلامی ایران
جمعه ۱۳ فروردین – روز طبیعت
دوشنبه ۲۷ اردیبهشت ۳ جمادی الثانیة ۱۴۳۱ – شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ( ۱۱ ه ق)
جمعه ۱۴ خرداد – رحلت حضرت امام خمینی (ره) رهبر کبیر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران ( ۱۳۶۸ ه ش)
شنبه ۱۵ – خرداد قیام خونین ۱۵ خرداد ( ۱۳۴۲ ه ش)
شنبه ۵ تیر ۱۳ رجب ۱۴۳۱ – ولادت حضرت امام علی علیه السلام ( ۲۳ سال قبل از هجرت)
سه شنبه ۵ مرداد ۱۵ شعبان ۱۴۳۱ – ولادت حضرت قائم عجلالله تعالی فرجه ( ۲۵۵ ه ق) مبعث حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله ( ۱۳ سال قبل از هجرت)
چهارشنبه ۱۰ شهریور ۲۱ رمضان ۱۴۳۱ – شهادت حضرت علی علیه السلام ( ۴۰ ه ق)
جمعه ۱۹ شهریور ۱ شوال ۱۴۳۱ – عید سعید فطر
دوشنبه ۱۲ مهر ۲۵ شوال ۱۴۳۱- شهادت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ( ۱۴۸ ه ق)
چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۰ ذی الحجه ۱۴۳۱ – عید سعید قربان
پنج شنبه ۴ آذر ۱۸ ذی الحجه ۱۴۳۱ – عید سعید غدیر خم ( ۱۰ ه ق)
چهارشنبه ۲۴ آذر ۹ محرم ۱۴۳۲ – تاسوعای حسینی
پنج شنبه ۲۵ آذر ۱۰ محرم ۱۴۳۲ – عاشورای حسینی
سه شنبه ۵ بهمن ۲۰ صفر ۱۴۳۲ – اربعین حسینی
چهارشنبه ۱۳ بهمن ۲۸ صفر ۱۴۳۲- رحلت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله ( ۱۱ ه ق) شهادت حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام (۵۰ ه ق)
جمعه ۱۵ بهمن آخر صفر ۱۴۳۲ – شهادت حضرت امام رضا علیه السلام ( ۲۰۳ ه ق)
جمعه ۲۲ بهمن – پیروزی انقلاب اسلامی ایران و سقوط نظام شاهنشاهی ( ۱۳۵۷ ه ش)
دوشنبه ۲ اسفند ۱۷ ربیع الاول ۱۴۳۲ – میلاد حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله ( ۵۳ سال قبل از هجرت) میلاد حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مؤسس مذهب جعفری ( ۸۳ ه ق)
یک شنبه ۲۹ اسفند – روز ملی شدن صنعت نفت ایران ( ۱۳۲۹ ه ش)


پیام بازدید : 260 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

ای که رفته با خود دلی شكسته بردی...

اینچنین به طوفان تن مرا سپردی...

ای كه مهر باطل زدی به دفتر من...

بعد تو نیامد چه‌ها كه بر سر من...

ای خدای عالم چگونه باورم بود...

آنكه روزگاری پناه و یاورم بود...

سایه‌اش نماند همیشه بر سر من...

زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من...

رفتی و ندیدی كه بی تو شكسته بال و خسته‌ام...

رفتی و ندیدی كه بی تو چگونه پر شكسته‌ام...

رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا...

رفتی و خیالت زمانی مرا نمی‌كند رها...

ای به دل آشنا، تا كه هستم بیا...

وای من، اگر نیایی...

وای من...

پیام بازدید : 180 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد.


از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند.

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ... . محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... . لذا علت را پرسید طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیه با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگران وی می توان به ملا صدار اشاره نمود.

نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند. قران کریم می فرماید: نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند «سوره یوسف آیه 53» انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه میبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط می کند و به جایگاه ارزشمندی می رسند.
پیام بازدید : 177 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
قرآن گنجینه‌ای است سرشار از مسائل و مفاهیم گوناگون که از قدیم الایام توجه بسیاری از اندیشمندان و صاحب نظران را به خود جلب کرده است. درباره اعجاب و اعجاز این کتاب مقدس گفتنی‌های بسیاری گفته‌اند و در مورد قدرت خارق العاده قرآن همین نکته بس که چگونه اعراب بادیه نشین دوره جاهلیت را به ملتی بدل کرد که صلای ایمان و وحدت و تمدن در جهان در دادند.

اگر نظری به آیات قرآن بیفکنیم می‌بینیم که در موارد گوناگون خداوند انسانها را به سیر و گشت و گذار در جهان پیرامون خود فرا می‌خواند. بارها در قرآن آمده است ای انسانها آیا به آسمان نمی‌نگرید؟ آیا به ستارگان نمی‌نگرید؟ به گیاهان؟ به حیوانات؟ و ... . گویاترین بر این مدعا نامهای اشیاء ، حیوانات و صورتهای فلکی است که در سراسر آیات قرآن مشاهده می‌شود.
در این مبحث می خواهیم به مسائل شیمی مطرح شده در قرآن بپردازیم. در سوره فرقان ، آیه 53 می‌خوانیم:

و او کسی است که دو دریا را در کنار هم قرار داد، یکی گوارا و شیرین و
 
دیگری شور و تلخ و در میان آنها برزخی قرار داد تا به هم مخلوط نشوند
 
(گویی هر یک به دیگری می‌گوید) دور باش و نزدیک نیا.
 
این آیه یکی از مظاهر شگفت انگیز قدرت پروردگار را در جهان آفرینش ترسیم می‌کند. این حائل یا برزخ همان تفاوت درجه غلظت آب شور و شیرین ، به اصطلاح وزن مخصوص آنها است که سبب می‌شود تا مدت مدیدی به هم نیامیزند.
پیام بازدید : 286 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
آیا تا به حال از خود پرسیده‌اید که واژهء «گوگل» که هر روز میلیون‌ها کاربر اینترنتی از آن برای جست‌وجو استفاده می‌کنند به چه معنایی است و توسط چه کسانی ایجاد شده است؟
«گوگل» واژه‌ای است که با اندکی تغییر و بازی در حروف کلمهء گوگول (googol) توسط میلتون سیروتا، برادرزادهء ادوارد کانسر، ریاضی‌دان آمریکایی ایجاد شده است.
گوگول، خود واحد شمارشی است که به عدد یک با ۱۰۰ عدد صفر در مقابلش اشاره می‌کند. در سراسر دنیا هیچ «گوگولی» از هیچ پدیده‌ای وجود ندارد. نه ستاره، نه ذرات گرد و غبار و نه حتی اتم. گوگول یک عدد بسیار بزرگ و دست‌نیافتی است.
استفاده از واژهء گوگل، ماموریت انسان برای سازمان‌دهی اطلاعات بسیار زیاد و شاید بی‌کران جهان را به ذهن متبادر می‌کند و این‌که این اطلاعات برای همه قابل دسترسی و قابل استفاده باشد.
در داستان تاسیس گوگل آمده است: «لری‌پیج و سرگی برین وقتی به عنوان فارغ‌التحصیلان رشتهء کامپیوتر در دانشگاه استندفورد برای اولین بار همدیگر را دیدند هیچ علاقه‌ای به همدیگر نشان ندادند.»
لری ۲۴ ساله و فارغ‌التحصیل دانشگاه میشیگان و سرگی ۲۳ ساله در مورد هر چیزی که حرف می‌زدند به مشاجره با یکدیگر می‌پرداختند. نظرهای قوی و دیدگاه‌های متفاوتشان بالاخره به یک نتیجهء نهایی و قابل قبول برای هر دو انجامید تا راه‌حلی برای بزرگ‌ترین چالش در رانش کامپیوتر پیدا شود: یافتن اطلاعات مناسب و دلخواه از بین حجم عظیمی از داده‌ها.
ژانویه ۱۹۹۶، لری و سرگی همکاری خود را برای ساخت یک موتور جست‌وجو به نام بک‌راب ( BackRub ) آغاز کردند که این عنوان به خاطر کارآیی منحصربه‌فرد این موتور در جست‌وجوی لینک‌های قبلی ( Back Links ) انتخاب شده بود. لری که همیشه به ور رفتن با کامپیوتر علاقه نشان می‌داد، وظیفهء اختراع نوع جدیدی از فضای سرور با حجم اندک به جای استفاده از ماشین‌های بزرگ و گران‌قیمت را به عهده گرفت.
یک سال بعد، یافتهء منحصربه‌فرد آن‌ها برای تحلیل و بررسی داده‌ها، شهرت روزافزونی بین کسانی که آن را دیده بودند، به دست آورد.
این تکنولوژی جدید جست‌وجو، باعث شد تا سر و صدای زیادی در محیط‌های دانشگاهی ایجاد شود.
لری و سرگی در نیمهء اول سال ۱۹۹۸، به فعالیت خود برای تکمیل این تکنولوژی ادامه دادند تا این‌که در ادامه، برای یافتن مسیر مناسب «گوگل» سخت‌افزارهایی با قیمت مناسب خریداری کردند و کامپیوتر شخصی خود را در اتاق‌خوابگاهی لری ایجاد کردند که در واقع این کامپیوتر اولین مرکز داده‌پردازی گوگل بود.
در این میان سرگی یک دفتر بازرگانی تاسیس کرد که در آن، هر دو پذیرای افراد واجد شرایطی بودند که خواستار دریافت مدرک، البته بهتر از هرجای دیگری بودند. با وجود هیجان و کششی که در این کار وجود داشت، آن‌ها علاقهء ‌چندانی برای ایجاد کمپانی شخصی در کنار تکنولوژی توسعه‌یافته‌شان نداشتند.
دیوید فیلر، موسس یاهو که آن موقع با آن‌ها آشنا شده بود بی‌کم‌وکاست بودن تکنولوژی آن‌ها را تایید کرده بود اما لری و سرگی را تشویق کرد تا فعالیت خود را با تاسیس کمپانی موتور جست‌وجو گسترش دهند و به آن‌ها گفت:«زمانی که این تکنولوژی به طور کامل به سرانجام رسید و نهایی شد، در موردش صحبت خواهیم کرد.»
اما این چنین شد که با تلاش و ممارست لری و سرگی، گوگل، آن‌چنان که امروز به عنوان فراگیر‌ترین موتور جست‌وجو مطرح است، راه‌اندازی شد.
گوگل درهای خود را به طور دقیق در سپتامبر ۱۹۹۸ گشود. تاریخ دقیق جشن تولد ممکن است در طول سا‌ل‌ها، بسته به این‌که چه زمانی دوست داشته باشیم از خوردن کیک لذت ببریم، جابه‌جا شود. کیک گوگل البته همیشه دوست داشتنی و خوشمزه است.
پیام بازدید : 196 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
کی از توانمندی های یاهو مسنجر هنگام چت استفاده از دکمه BUZZ به نوعی برای آزار طرف مقابل است! اما خود یاهو این گزینه را به نوعی تنظیم کرده است که پس از زدن دکمه تا 15 ثانیه امکان استفاده مجدد از آن وجود ندارد. در این ترفند قصد داریم روشی جالب را به شما معرفی کنیم که با بهره گیری از آن میتوانید بدون استفاده از برنامه جانبی خاصی به نوعی این محدودیت زمانی را از بین ببرید و به شکل پیاپی و پشت سر هم برای طرف مقابل BUZZ بفرستید!
یکی از توانمندی های یاهو مسنجر هنگام چت استفاده از دکمه BUZZ به نوعی برای آزار طرف مقابل است! اما خود یاهو این گزینه را به نوعی تنظیم کرده است که پس از زدن دکمه تا 15 ثانیه امکان استفاده مجدد از آن وجود ندارد. در این ترفند قصد داریم روشی جالب را به شما معرفی کنیم که با بهره گیری از آن میتوانید بدون استفاده از برنامه جانبی خاصی به نوعی این محدودیت زمانی را از بین ببرید و به شکل پیاپی و پشت سر هم برای طرف مقابل BUZZ بفرستید!

برای این کار:
کافی است پس از انتخاب ID شخص از روی لیست و باز شدن پنجره PM ، یکبار دکمه BUZZ را بزنید.
اکنون به شکل سریع پنجره چت را بسته و مجدد روی ID شخص را باز کنید و BUZZ بزنید.
اگر این کار - یعنی باز و بسته کردن پنجره چت فرد مقابل و زدن دکمه BUZZ - را به شکل پشت سر هم و سریع انجام دهید به تعداد دفعات اینکار عمل BUZZ برای فرد مقابل صورت میگیرد.
فرد مقابل نیز اصلأ متوجه نمیشود که شما هر بار پنجره چت را میبندید و باز میکنید.
پیام بازدید : 178 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
دختر پسري با سرعت120کيلومتر سوار بر موتور سيکلت



دختر:آروم تر من ميترسم



پسر:نه داره خوش ميگذره



دختر:اصلا هم خوش نميگذره تو رو خدا خواهش ميکنم خيلي وحشتناکه



پسر:پس بگو دوستم داري



دختر :باشه باشه دوست دارم حالا خواهش ميکنم آروم تر



پسر:حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)



پسر:ميتوني کلاه ايمني منو برداري بذاري سرت؟اذيتم ميکنه



و.....



روزنامه هاي روز بعد: موتور سيکلتي با سرعت 120 کيلومتر بر ساعت به ساختماني اثابت کرد موتور سيکلت دو نفر سرنشين داشت اما تنها يکي نجات يافت حقيقت اين بود که اول سر پاييني پسر که سوار موتور سيکلت بود متوجه شد ترمز بريده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست يکبار ديگه از دختر بشنوه که دوستش داره(براي اخرين بار)
پیام بازدید : 193 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
پیام بازدید : 180 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)


...همیشه آبی باش مثل آسمان تا عمری به هوای تو سر به هوا باشم...

من با دستانم می نویسم دیگر به زبان اعتباری نیست

پیام بازدید : 181 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

تورا از شاخه سار کوچه چیدند

نگاهت را ز چشمانم بریدند

 

میان دست تو با گونه ی من

حصاری از سفر هایت کشیدند

 

تو با من بوده ای هر لحظه هر جا

غریبان گریه هایم را ندیدند

 

چنان با کوله بارت عشوه کردی

که چشمانم به وصلت نا امیدند

 

خوشا آنان که بعد از مهرورزی

 میان آشنایان رو سپیدند

 

چه می شد ما دوتا دلداده بودیم

که امشب بر وصال هم رسیدند

پیام بازدید : 276 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد
قطره های اشکش کوچکتر شد
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ...
زیبا بود ,
چشمانش درشت و سیاه
با لبانی عنابی و قلوه ای
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم ,
حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
باید صبر می کردم
- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر
به آدم ها
به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
همه چیز ترسناک بود از این پایین
آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
بلند شدم و ایستادم
حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
منهم نمی دانستم
حالا همه چیزمان عین هم شده بود
نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا
هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
قدم زدیم باهم
قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
هدفمان یکی بود ,
من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت
بلند خندیدم
و بعد خنده ام را کش دادم
آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مونو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید
یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون , ... ازینا ؟
- اوهوم ...
- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
خندید ,
- خب , ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
سارا شیرین زبانی می کرد
انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش , و جان هم
لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم
به همین سادگی
سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
خوش بودیم با هم
قد هردومان انگار یکی شده بود
او کمی بلند تر
و من کمی کوتاهتر
و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد
مثل نسیم
مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
او گم کرده اش را یافته بود
و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا , روبروی من بود
خیس از اشک و نگرانی ,
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش نمی کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
سارا آمد جلو ,
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
لبخند زدم ,
- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند
سارا برایم دست تکان داد
سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
خندیدم
.....
پیچیدم توی کوچه
کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
هراسان دویدم
- سارا .. سار ... ا
کسی نبود , دویدم
تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه
بغضم ارام و ساکت شکست
حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
سارا مادرش را پیدا کرده بود
و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
....
پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....

 

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )
در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم

پیام بازدید : 231 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
 

هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه , همان درخت کاج قدیمی , همان دیوار کاه گلی , همان تیر چوبی چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
تمام آن چیزها بود و یک غریبه
***
مرد غریبه در انتهای کوچه قدم می زد و گهگاه نگاهی به پنجره باز اتاق او می انداخت
صدای قلبش را بلند تر از قبل شنید ,
احساس کرد صدای قلبش با صدای قدم زدنهای مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حالیکه پشتش به دیوار کشیده می شد روی زمین نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتی که زیر پوستش می دوید , دلسپرد
***
تنهایی بد نیست
تنهایی خوب هم نیست
کتابهای در هم و ریخته و شعر های گفته و ناگفته
خوبیها و بدیها
سرگردانی را دوست نداشت
بیرون برف می بارید و توی اتاق باران
با خودش فکر می کرد : تموم اینا یک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده ای که تموم شد .
سعی کرد بخوابد
قطره های اشکش را پاک کرد و تا صبح صدای دلنشین قدم زدنهای مرد غریبه را در ذهنش تکرار کرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسی تازه و نو , متفاوت از روزهای قبل
صورتش را در آینه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهایش مالید
بیرون همه جا سفید بود
انتهای کوچه کمی مکث کرد
با خودش گفت , همینجا بود , همینجا راه می رفت
سرش را پایین انداخت و مسیر هر روزه را در پیش گرفت
زیر لب تکرار می کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ایستگاه اتوبوس و شلوغی هر روزه و انتظار .. و گرمای آشنای یک نگاه
قفسه سینه اش تنگ شد
طاقت نیاورد و سرش را بلند کرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غریبه ایستاده بود
تلاقی دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب یلدا
نگاهش را دزدید
***
نیاز به دوست داشتن ,
نیاز به دوست داشته شدن ,
نیاز به پس زدن پرده های تاریکخانه دل
نیاز به تنها گذاشتن تنهایی ها
و نیاز و نیاز و نیاز
چیزی در درونش خالی شده بود و چیزی جایگزین تمام نداشته هایش
تلاقی یک نگاه و تلاقی تمام احساسات خفته درونی
تمام تفسیرهای عارفانه اش از زندگی و عشق در تلاقی آن نگاه شکل دیگری به خود گرفته بود
می ترسید
می ترسید از اینکه توی اتوبوس کسی صدای تپیدن های قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غریبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشکی و شالگردن قهوه ای اش
و نگاه سنگین تر , و حرارت بیشتر
بعد از ظهر های داغ تابستان را به یادش می آورد در سرمای سخت زمستان
زمستان … تنهایی
سرمای سخت زمستان تنهایی
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهای کوچه بود و صدای قدم زدن های مرد غریبه
و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام های غریبه بر صفحه سفید برف
***
روزهای تازه و جسارت های تازه تر
و سایه کم رنگ آبی پشت پلک های خمار
و گونه هایی که روز به روز سرخ تر می شد
و چشم هایی که دیگر زمین را , و تکرار را جستجو نمی کرد
چشم هایی که نیازش
نوازش های گرم همان نگاه غریبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زیر لب تکرار می کرد : - آی عشق .. آی عشق .. آی عشق
***
شکستن فاصله شبیه شکستن شیشه خانه همسایه ای می ماند که نمی دانی تو را می زند یا توپت را با مهربانی پس می دهد
چیزی بیشتر از نگاه می خواست
عشق , همان جوان رنگ پریده با موهای مشکی مجعد توی خواب هایش
جای خودش را به مرد غریبه داده بود
و حالا عشق , مرد غریبه شده بود
با شال گردن قهوهای بلند و موهای جوگندمی آشفته
و سیگاری در دست
دلش پر می زد برای شنیدن صدای عشق
صدای عشقش
مرد غریبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف می بارید
شدید تر از هر روز
و او , هوای دلش بارانی بود
شدید تر از هر روز
قدم هایش تند بود و نگاهش آهسته
با خودش فکر می کرد , اینهمه آدم برای چه
آدم های مزاحمی که نمی گذاشتند چشمانش , غریبه را پیدا کند
غریبه ای که در دلش , آشنا ترینش بود
سایه چتری از راه رسید و بعد …
- مزاحمتون که نیستم ؟
صدای شکستن شیشه آمد
غریبه در کنارش بود
صدایی گرم و حضوری گرم تر
باور نمی کرد
هر دو زیر یک چتر
هر دو در کنار هم
- نه , اصلا , خیلی هم لطف کردین
قدم به قدم , در سکوت , سکوت !!!….. نه فریاد
آی عشق .. ای عشق … آی عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم می رسانی .. و چه سخت
کاش خیابان انتهایی نداشت
بوی عطر غریبه , بوی آشنایی بود , بوی خواب و بیداری
- سردتون که نیست
- نه .. اصلا
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش حجالت می کشید که زبانش را یارایی برای حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود
حرارت عشق , تن آدم را می سوزاند
غریبه تا ابتدای کوچه آمد
ابتدای کوچه ای که برای او , انتهایش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , کوتاه و کوبنده
- من باید ممنون باشم که اجازه دادید همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش می کرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد
به سوی خانه , غریبه ایستاده بود و دل او هم , ایستاده تر
در را گشود و در لحظه ای کوتاه نگاهش کرد
غریبه چترش را بسته بود
***
بلوغ تازه , پژمردن جوانه های پیچک تنهایی
تب , شب های بلند و خیال پردازیهای بلند تر
” اون منو دوست داره .. خدای من .. چقدر متین و موقر بود … ”
از این شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا دیدار دوباره
***
خیابان های شلوغ , دست ها ی در جیب و سرهای در گریبان
هر کسی دلمشغولی های خودش را دارد
و انتظار , چشم های بی تاب و دل بی تاب تر
” پس اون کجاست ”
پرده به پرده آدم های بیگانه و تاریک و دریغ از نور , دریغ از آشنای غریبه
” نکنه مریض شده .. نکنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگیجه و خفقان
عادت نیست , عشق آدم را اینگونه می کند
هیچکس شبیه او هم نبود , حتی از پشت سر
” کاش دیروز باهاش حرف می زدم , لعنت به من , نکنه از من رنجیده … ”
اشک و باران , گریه و سکوت
واژه عمق احساس را بیان نمی کند
واژه .. هیچ کاری از دستش بر نمی آید .
***
انتهای کوچه ساکت
پنجره باز
هق هق های نیمه شب
و روزهای برفی
روزهای برفی بدون چتر
” امروز حتما میاد ”
و امروز های بدون آمدن
***
بدست آوردن سخت است , از دست دادن کشنده , انتظار عذاب آور
غریبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ها
بغض بسته , پنجه های قطور تنهایی بر گردن ظریفش گره خورده بود
نه خواب , نه بیداری
دیوانگی , جنون … شاید برای هیچ
” اون منو دوست داشت … شایدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت ترید
پنجره همیشه باز .. و انتهای کوچه همیشه ساکت … همیشه خلوت
آدم تا چیزی را ندارد , ندارد
غم نمی خورد
تا عشق را تجربه نکند , عاشقی را مسخره می پندارد
و وای از آن روزیکه عاشق شود
***
پیچک زرد و چسبناک تنهایی در زیر پوستش جولان می داد
و غریبه , انگار برای همیشه , نیامده , رفته بود
مثل سرخی گونه هایش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابی اش
نگاهش از پنجره به شکوفه های درخت گیلاس همسایه ماسید
اگر او بود …
اما .. او … شش ماه بود که نبود
گاهی وقت ها , امید هم , نا امید می شود
زیر لب زمزمه کرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
از به هیچ به پوچ رسیدن
تجربه کردن درد دارد
درد عاشقی
و تمام اینها را هیچ کس نفهمید
دلی برای همیشه شکست و صدایش در شلوغی و همهمه آدم ها , نه … آدمک ها .. گم شد .
***
صدای در , و پستچی
- این بسته مال شماست
صدای تپیدن دلش را شنید , مثل آن روزها , محکم و متفاوت
درون بسته یک کتاب بود
” داستان های کوتاهی از عشق ”
پشت جلد , عکس همان غریبه بود , با همان نگاه ,
قلبش بی محابا می زد , و نفس هایش تند و از هم گسیخته
روی صفحه اول با خودکار آبی نوشته شده بود
” دوست عزیز , داستان سیزهم این کتاب را با الهام از ارتباط کوتاهمان نوشته ام , امیدوارم برداشت های شخصی ام از احساساتت که مطئنم اینگونه نبوده است ببخشی , به هر حال این نوشته یک داستان بیشتر نیست , شاد باشی و عاشق ”
احساس سرگیجه و تهوع
” ارتباط کوتاهمان !!! ”
انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب کتاب را جستجو می کرد ,
داستان سیزدهم :
(( درد عاشقی ))
هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دارد
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد …
…………………………………..
…………………………
……………….
…….
….
***
آهسته لغزید
سایش پشت بر دیوار
سقوط
و دیگر هیچ …..

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )
در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم

پیام بازدید : 232 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

چشمای منتظر به پیچ جاده دلهره های دل پاک و ساده ، پنجره ی باز و غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس .

یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه ، غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده...

 چشمای منتظر به پیچ جاده دلهره های دل پاک و ساده پنجره ی باز و غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس .

 یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه ، غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده...

تو ذهن کوچه های آشنایی پرشده از پاییز تن طلایی تو نیستی و وجودم و گرفته شاخه ی خشک پیچک تنهایی!

یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه...

غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده...

تو ذهن کوچه های آشنایی پرشده از پاییز تن طلایی تو نیستی و وجودم و گرفته شاخه ی خشک پیچک تنهایی!

یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه...

غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده...

پیام بازدید : 206 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .

وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام.

پیام بازدید : 223 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام می کرد
بلند گفتم : - سلاممممم ...
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .
توی دلم یه نفر می خوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...
برام دست تکون داد
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
دسته گلو دادم بهش ...
- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
- آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
خندید .
- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
- دنیا ... نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ...
- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟
یه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
هردو نشستیم ...
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
- خب ؟
اممم راستش ...
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
- چیزی شده ؟
نه ... فقط ...
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج می کنی ؟
رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد . 
- دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
احساس خوبی نداشتم ...
- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد
با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :
- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
دنیا سرشو بلند کرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
توی چشام نگاه کرد
توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود
- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...
یکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
دوباره بغضش ترکید
دیگه داشتم دیوونه می شدم
- من .. من ....
- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟
دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...
سرم داغ شده بود
احساس سنگینی و ضعف می کردم
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
می ترسیدم
گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
سعی کردم به هیچی فکر نکنم
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد
کاش همه اینا کابوس بود
کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟

نشستم کنارش
- به من نگاه کن...
در هم ریخته و شکسته شده بود
اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
- نمی تونم ... نمی تونم ...
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
....

نمی دونم ...

هیچی یادم نیست...

تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
هیچی نمی فهمیدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
آدمی که بی خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
نمی تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
چطور تونست این کارو با من بکنه؟
صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
- من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
زیر لب گفتم :
- خفه شو ...

صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...
- اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

- خفه شو لعنتی
یهو ساکت شد ... خشکش زد
دستام می لرزید
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...
نمی تونستم حرف بزنم
دنیا دیگه گریه نمی کرد
شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
- تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین
ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
و من ... تموم مدت .. با اون ...
تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود
...
دیگه ندیدمش
حتی یه بار
تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
یه احساس ترس دایمی بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
دنیایی که
به هیچ کس رحم نمی کنه
پر از دروغهای قشنگ
و واقعیت های تلخه
دنیایی که
بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .
احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )
در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم

تعداد صفحات : 8

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 309
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 12
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 95
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 108
  • باردید دیروز : 48
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 380
  • بازدید ماه : 380
  • بازدید سال : 6,184
  • بازدید کلی : 150,654
  • کدهای اختصاصی