loading...
مطالب جالب و گلچین
پیام بازدید : 287 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: ” می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
” فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

trans داستان زیبای و شنیدنی حکایت خدا و گنجشک

” با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
” گنجشک گفت:
” لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
” ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. ” گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: ” و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. ” اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

پیام بازدید : 262 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.

روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.

بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود….

مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید

از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد

مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،

از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.

او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند

راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد

تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:

«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است،

اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.

اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى . . .

پیام بازدید : 191 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

 

یک رستوران در لندن با تبدیل نمایشگرهای صفحه لمسی به میز، منوی غذاهای خود را به صورت دیجیتالی عرضه کرده و سفارش غذا را مستقیما از روی این میز نمایشگر لمسی دریافت می کند.

 

این رستوران که “اینامو” نام دارد در منطقه سوهو در لندن واقع شده است. در این رستوران میزها برای انتخاب و سفارش غذا مجهز به صفحه لمسی هستند و بنابراین مشتریان می توانند بدون نیاز به دریافت دفترچه منو و سفارش دادن غذا به گارسون مستقیما و از طریق رایانه سفارشات خود را به آشپزخانه ارسال کنند….

 

خوردن شام در این رستوران نه تنها برای شیفتگان فناوریهای برتر یک سرگرمی جالب است بلکه یک تجربه واقعا خاطره انگیز به شمار می رود، حتی اگر مشتری مجبور باشد برای نوشیدن یک لیوان نوشابه ۲۷ پوند پرداخت کند!

 

مشتریان پس ازسفارش غذا می توانند در منو بر روی گزینه “وب کم بر روی آشپزخانه” کلیک کنند تا از بهداشتی بودن و نظافت یک آشپرخانه مطمئن و آشپزهای حرفه ای که با ظرافت غذاها را براساس سفارش مشتری طبخ می کنند اطمینان حاصل کنند.

 

در این رستوران از زمان سفارش غذا از طریق نمایشگر صفحه لمسی تا دریافت آن حدود ۲۰ دقیقه زمان نیاز است. این مدت زمان برای انجام چند بازی ویدئویی بر روی میز- نمایشگر لمسی و لذت بردن از فضای متوهم رستوران کافی است.
رستوران جدید۲

 

براساس گزارش ایندیپندنت، پس از صرف غذا مشتری می تواند با ورود مجدد به منو از برنامه های اماکنی که پس از صرف شام قصد بازدید از آنها را دارد برای مثال سالنهای سینما و یا تئاتر مطلع شود و از روی میز لمسی خود تاکسی بگیرد.

 

“اینامو” اولین رستوران تعاملی از این نوع در اروپا است. این رستوران روزانه میزبان ۲۰۰ مشتری است.

پیام بازدید : 181 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
پسر : سلام.خوبی؟مزاحم نیستم؟ دختر: سلام. خواهش می کنم? ASL pls

پسر: تهران/وحید/۲۶ و شما؟ دختر‌: تهران/نازنین/۲۲

پسر: اِ اِ اِ چه اسم قشنگی!اسم مادر بزرگ منم نازنینه.

دختر: مرسی!شما مجردین؟ پسر: بله. شما چی؟ازدواج کردین؟

دختر: نه. منم مجردم. راستی تحصیلاتتون چیه؟

پسر: من فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه MIT اَمِریکا دارم. شما چی؟

دختر : من فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سُربن فرانسه هستم.

پسر: wow چه عالی!واقعا از آشناییتون خوشحالم.

دختر : مرسی. منم همین طور. راستی شما کجای تهران هستین؟

پسر: من بچه تجریشم. شما چی؟

دختر : ما هم خونمون اونجاس. شما کجای تجریش می شینین؟

پسر: خیابون دربند. شما چی؟

دختر : خیابون دربند؟ کجای خیابون دربند؟

پسر : خیابون دربند. خیابون…… کوچه……پلاک….شما چی؟

دختر: اسم فامیلی شما چیه؟

پسر: من؟ حسینی! چطور؟

دختر: چی؟وحید تویی؟ خجالت نمی کشی چت می کنی؟تو که گفتی امروز با زنت می خوای بری قسطای عقب مونده خونه رو بدی.!مکانیکی رو ول کردی نشستی چت می کنی؟

پسر : اِ عمه ملوک شمائین؟چرا از اول نگفتین؟راستش! راستش!دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فریده…. آخه می دونین………..

دختر : راستش چی؟ حالا آدرس خونه منو به آدمای توی چت میدی؟می دونم به فریده چی بگم!

پسر: عمه جان ! تو رو خدا نه! به فریده چیزی نگین!اگه بفهمه پوستمو میکّنه!عوضش منم به عمو فریبرز چیزی نمی گم!

دختر:‌او و و و م خب! باشه چیزی بهش نمیگم.دیگه اسم فریبرزو نیاریا!راستی من باید برم عمو فریبرزت اومد. بای

پسر: باشه عمه ملوک! بای……

پیام بازدید : 179 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
گلاب به روتون تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت:
سلام حالت خوبه؟
من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش، اما نمی دونم اون روز چم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم؛
- حالم خیلی خیلی توپه.
بعدش اون آقاهه پرسید:
- خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟
با خودم گفتم، این دیگه چه سؤالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم برای همین گفتم؛
- اُه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم..
وقتی سؤال بعدیشو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور میشه، به هر ترفندی بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم؛
- منم می تونم بیام طرفت؟
آره سؤال یکمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ احترام صحبتمون رو تموم کنم، مناسب تره، بخاطر همین بهش گفتم؛
- نه الآن یکم سرم شلوغه!!!
یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت:
- ببین. من بعداً باهات تماس می گیرم. یه احمقی داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سؤال های من جواب
می ده!!! ول کن هم نیست!
پیام بازدید : 178 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم …

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج ۴۰ درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود …

و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم …

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم …!

خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،

لبخندی به ازای هر اشک ،

دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،

نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،

و اجابتی نزدیک برای هر دعا .

جمله نهایی : عیب کار اینجاست که من ” آنچه هستم ” را  با ” آنچه باید باشم ” اشتباه می کنم ،    خیال میکنم  آنچه  باید  باشم  هستم،   در حالیکه  آنچه  هستم نباید  باشم . /

زنده یاد احمد شاملو

پیام بازدید : 188 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
یه روز یه زن و مرد ماشینشون تصادف ناجوری میکنه و هر دو ماشین به شدت داغون میشه، ولی هر دو نفر سالم میمونن.
وقتی که از ماشینشون پیاده میشن و صحنه تصادف رو میبینن، مرد میگه:

- ببین چیکار کردی خانم! ماشینم داغون شده!
- آه چه جالب، شما یه مرد هستید!
مرد با تعجب میگه:
- بله، چطور مگه؟
- چقدر عجیب! همه چیز داغون شده ولی ما دو نفر کاملاً سالم هستیم!
- منظورتون چیه؟
- این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینجوری با هم ملاقات کنیم و آشنا بشیم!
مرد با هیجان زیادی میگه:
- اوه بله، کاملاً موافقم! این حتماً نشونه خوبیه!
زن دوباره نگاهی به ماشین میکنه و میگه:
- یه معجزه دیگه! ماشین من کاملاً داغون شده ولی این بطری مشروب کاملاً سالمه! این یعنی باید این آشنایی رو جشن بگیریم!
- بله بله، حتماً همینطوره! کاملاً موافقم!
زن در بطری رو باز میکنه و به طرف مرد تعارف میکنه، مرد هم بطری رو تا نصف سر میکشه و برمیگردونه به زن.
ولی زن در بطری رو میبنده و دوباره برمیگردونه به مرد! مرد با تعجب میگه:
- مگه شما نمینوشین؟
زن با شیطنت خاصی میگه:
- نه عزیزم، فکر کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم !!!!

پیام بازدید : 180 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

عکسی که هیچگاه از خاطر انسانیت و انسان محو نخواهد شد. سال، سال نود و چهار (۱۹۹۴)است، یک کودک سودانی در حال جان دادن بر اثر گرسنگی است و لاشخوری که در آن پشت انتظار مرگ یک کودک بسر می برد.

تصویر غم انگیز بالا، قبلا به عنوان یکی از تصاویر برترِ خبری نیم قرن اخیر نیز انتخاب شده بود.

پیام بازدید : 227 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

صدف نوعی موجود آبزی صدف دار است که در بستر رودها و دریاها زندگی می کند.وقتی این موجود گرسنه می شود دهان باز کرده و مقداری آب را با موجودات ریز خوراکی می بلعد.

گاه شن ریزه ای نیز داخل صدف می شود که درست مانند گرد و خاکی که چشم انسان را آزار می دهد برای او آزار دهنده است.و این باعث ترشح ماده ای می شود که "مرواریدزا" نام دارد.بر اثر این ترشحات لایه هایی روی شن ریزه را در می پوشاند تا بدن نرم صدف آسیب نبیند و به تدریج این ترشحات چنان لایه به لایه شن ریزه را در میان می گیرد که سرانجام مرواریدی زیبا به وجود می آید.

 

امروزه بسیاری از مروارید ها " پرورشی " هستند.به این معنا که شن ریزه ای را عمدا وارد صدف می کنند تا صدف را وادار به ساختن مروارید نمایند.

پیام بازدید : 287 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
حتما کارتون کاراگاه گجت را به خاطر دارید . گجت همیشه پیغامهایی دریافت می کرد که بلافاصله پس از خوانده شدن از بین می رفتند .

اما شاید شما نیز آرزو داشته باشید در دنیای الکترونیکی مثل دنیای کارتونی اقدام به ارسال ایمیل هایی به دوستتان کنید که بلافاصله پس از خوانده شدن پاک شوند .

اینبار قصد معرفی سایتی را داریم که با استفاده از سرویس رایگانی که در اختیار شما قرار مس دهد قادر به انجام آروزی به ظاهر دست نیافتی خود هستید …



این سایت ایمیلهایی رو میفرسته که بعد از60 ثانیه از خونده شدن خود به خود پاک می شوند .

همچنین با امکان جالب دیگه ای که این سایت در اختیارتون قرار می ده می تونید از زمان خوانده شدن ایمیل خصوصی خود توسط دوستتان نیز باخبر شوید .

لذا علاوه بر اینکه یه پیغام خصوصی و با امکان حذف اتوماتیک پس از 60 ثانیه ساخته اید می توانید از مشاهده شدن آن توسط دوستتان نیز مطلع گردید .


برای ارسال چنین پیغامهایی می بایست از سرویس

سایت http://www.sdmessage.com/index.php استفاده کنید .



پس از ورود به سایت می بایست یک فرم ساده رو پر کنید که در اون ضمن درج نام و نام خانوادگی خود و ادرس ایمیلتان ، در کادرهای بعدی نام و نام خانوادگی دوستتان و آدرس ایمیل وی را تایپ کنید

سپس با تایپ پیغام خصوصی خود و تایپ کد امنیتی نمایش داده شده ، دوستتان ایمیلی دریافت خواهد کرد مبنی بر این که نامه ای از طرف شما به صورت پاک شونده خود به خود برای وی ارسال شده است . که دوستتان برای مشاهده ایمیل می بایست بر روی یک لینک کلیک کنه .

پس از کلیک بر روی لینک فوق ، کاربر در سایت Sdmessage پیغام شما رو مشاهده می کنه و یک تایمر یک دقیقه ای زمان معکوس را برای پاک شدن خودکار پیغام به وی نشان خواهد داد .

در همین هنگام برای شما نیز یک ایمیل به صورت اتوماتیک ارسال خواهد شد مبنی بر اینکه دوست شما پیغامتان را مشاهده کرد و لذا از زمان دقیق مشاهده پیغام خصوصی خود برای دوستتان نیز باخبر خواهد شد

پیام بازدید : 177 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

رميده

 

 نمي دانم چه مي خواهم خدايا

به دنبال چه مي گردم شب و روز

چه مي جويد نگاه خسته من

چرا افسرده است اين قلب پرسوز

 

ز جمع آشنايان مي گريزم

به كنجي مي خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگي ها

به بيمار دل خود مي دهم گوش

 

گريزانم از اين مردم كه با من

بظاهر همدم و يكرنگ هستند

ولي در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پيرايه بستند

  

از اين مردم، كه تا شعرم شنيدند

برويم چون گلي خوشبو شكفتند

ولي آن دم كه در خلوت نشستند

مرا ديوانه اي بدنام گفتند

 

دل من، اي دل ديوانه من

كه مي سوزي ازين بيگانگي ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد

خدارا، بس كن اين ديوانگي ها

پیام بازدید : 205 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
● آشنایی:
من بعد از اینکه درسم تمام شد،ازطریق یکی ازدوستانم با یک شرکت مهندسی آشنا شدم ودر آنجا شروع به کار کردم.اما ازآنجا که این شرکت تازه تاسیس شده بود ،هنوزکار خیلی جدی برای انجام دادن نداشتم واگرهم کاری بود، وقت چندانی نمیگرفت.

من هم برای گذراندن وقت با ایترنت کار می کردم.آن موقع هنوز وبلاگ نویسی مثل حالا اینقدر همه گیر نشده بود و تعداد وبلاگهای موجود خیلی کم بود.من هم بیشتر وقتم را با خواندن این وبلاگها به خصوص وبلاگهای ادبی می گذراندم. تا اینکه یک روز یکی از دوستان قدیمی انجمن ادبی دانشکده لینک وبلاگش را برایم فرستاد.من هم وبلاگش را خواندم و از آنجاکه مطلب خواندنی زیادی نداشت طبق عادت به سراغ لینکهای کنار صفحه اش رفتم. یکی از آنها را باز کردم... یک صفحه ء آبی باز شد...وقتی شروع به خواندن کردم، آنفدر مطالبش مرا جذب کرد که تمام آرشیوش را هم یک به یک خواندم و وقتی به خودم اومدم دیدم سه ساعت تمام است که در حال خواندن این وبلاگ هستم... شعرها، مطالبی در مورد رفتار شناسی عشق که برایم بینهایت جالب بود...نفد کتابهای مختلف و....

در همین حال به طور اتفاقی همان دوستم که از طریق او با این شرکت آشنا شده بودم، آمد و من هیجان زده او را پای کامپیوتر بردم و گفتم بیا ببین چی کشف کردم و بیشتر شعرهای آن وبلاگ را برایش با شوق و ذوق خواندم.

بعد از آن چنانکه تقریبا رسم بود، بدون آنکه بدانم نویسنده این مطالب اصلا چه کسی است، برایش میل زدم و گفتم که از نوشته هایش چقدر لذت برده ام.

فردای آنروز جواب داد و تشکر کرد و من هم در جواب دوباره آدرس وبلاگ خودم را به او دادم.
به این ترتیب روابط ایمیلی ما ادامه پیدا کرد ، به این صورت که شعرهای همدیگر را نقد می کردیم و نظرمان را نسبت به نوشته های همدیگر میگفتیم. تنها اطلاعاتی هم که از هم داشتیم رشته های تحصیلی مان بود و اینکه من تهران هستم و او شمال.
تا اینکه یک بار که هردومان آنلاین بودیم برای اولین بار شروع به چت کردیم... باز هم در مورد شعر و فلان شاعر و فلان انجمن ادبی....
گاهی تقریبا هفته ای یکی دوبار با هم چت می کردیم و از این طریق همدیگر را بیشتر می شناختیم...و نوشته های جدید همدیگر را هم در وبلاگهایمان می خواندیم.در این مدت نه تنها همدیگر را ندیده بودیم(حتی عکس همدیگررا) بلکه هیچوقت تلفنی هم حرف نزده بودیم.

حدود سه چهار ماه به این ترتیب گذشت تا نزدیک عید من برایش نوشتم که ما داریم به شمال(تنکابن) می رویم.او در جواب شماره تلفن اش را نوشت و گفت شمال که آمدی به من زنگ بزن تا همدیگر را ببینیم.

من هم اصلا نمیدانستم فاصله تنکابن تا بهشهر که محل زندگی اوست چقدر راه است...چند روزی گذشت تا ما به تنکابن رفتیم.درتمام این مدت که من اورا می شناختم، مادرم هم با اشعار او آشنا شده بودند. چون من هرچه شعر خوب در اینترنت پیدا میکردم برای مادرم که خودشان هم شاعر هستند می خواندم.بنا براین مادرم بدون اینکه بدانند او کیست از طریق شعرهایش کمی با او آشنا بودند.

من که نمیدانستم چطور باید با وجود پدر و برادرم با او در شهری غریب قرار بگذارم، موضوع را به مادرم گفتم. مادرم که گمان می کردند موضوع فقط یک دیدار شاعرانه است قبول کردند.

و من هم برای اولین بار به او زنگ زدم. خودش گوشی را برداشت. و من گفنم که الان ما تنکابن هستیم.او گفت برنامه ها و شیفت بیمارستان را جور می کنم و فردا میام. اما وقتی من فهمیدم فاصله بهشهر تا تنکابن پنج- شش ساعت راه است با خودم گفتم بعید است بیاید! آنهم توی عید با این شلوغی جاده ها!

شماره موبایلم را دادم که اگر آمد بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم.
فردا شد و من دل توی دلم نبود که اگر بیاید من کجا و چطوردور از چشم پدر و برادرم با او قرار بگذارم....زمان گذشت و حدود ساعت چهار بعد از ظهر روز چهارم فروردین درحالیکه خانواده در حال استراحت بودند زنگ زد و گفت رسیده.و به خاطر شلوغی راه به جای پنج شش ساعت، نه ساعت توی راه بوده!

من گفتم بگذار ببینم چطور میتوانم برنامه را جور کنم. جاییکه ما اقامت داشتیم خارج از شهر بود و من نمی توانستم این مسیر را تنها بروم. به مادرم گفتم و خلاصه به سختی پدر و برادر را به بهانه ای راضی کردیم. در این فاصله سیامک چند بار زنگ زد و چون هیچکدام شهر را خوب بلد نبودیم بالاخره یکجا قرار گداشتیم و من به او گفتم که با مادرم میایم.

او مشخصات خودش را گفت که فلان لباس تنم است و من هم گفتم که با چه ماشینی میاییم.
بالاخره رسیدیم.ایستاده بود کنار یک پل.سوار ماشین شد.من حواسم به رانندگی بود و او با مادرم در مورد شعرحرف می زد. رفتیم یک کافی شاپ نشستیم. و باز هم در مورد شعر و شاعری صحبت کردیم.
تا اینکه زمان گذشت و پاشدیم که او دوباره ماشین بگیرد و تمام این راه را برگردد بهشهر.و من تمام مدت فکر می کردم چطور ممکن است کسی این همه را ه را بیاید برای دیداریکساعته کسی!!

● خواستگاری:
بعد از آن ارتباطمان بیشتر اینترنتی و گاهی هم تلفنی ادامه پیدا کرد...بعضی وقتها که دلم گرفته بود یکدفعه توی اینترنت پیداش می شد و چت می کردیم و دلم کلی باز میشد...

دفعه دوم که همدیگر را دیدیم اردیبهشت ماه، برای نمایشگاه کتاب بود که به تهران آمده بود و با دوستان قرارگذاشتیم و همگی به نمایشگاه رفتیم. دیدار کوتاهی بود و حتی فرصت نشد چند کلمه ای با هم حرف بزنیم ...

و دیدار سوم در یک قرار دسته جمعی اینترنتی در سفره خانه حاجی بابا بود که آنهم در جمع دوستان گذشت.. بنابراین عمده ارتباطمان از طریق اینترنت بود و نه در دیدارهای حضوری.یک بار دیگر هم در منزل یکی از دوستان مشترک اینترنتی همدیگر را دیدیم و دفعه بعد در یک شب شعربود که آنجا بیشتر توانستیم با هم همصحبت شویم.این پنج دیدار در طول چهار ماه صورت گرفت... این مدت برای او کافی بود که مرا بشناسد و تصمیم خودش را بگیرد.روز بعد از آخرین دیدارمان در شب شعر، از سر کار برمیگشتم و در مترو بودم که زنگ زد... تمام راه خانه را موبایل به دست، توی تاکسی و اتوبوس و خیابان حرف زدیم...

همان شب دوباره زنگ زد...گفت که الان باید بروم سر کار و فقط زنگ زدم که چیزی را بهت بگویم که تا حالا به هزار زبان گفته ام........ .و از من خواستگاری کرد.

مدت یک ماه و نیم هرشب دو سه ساعت با هم تلفنی حرف می زدیم تا من بتوانم او را بهتر بشناسم و تصمیم خودم را بگیرم.در این مدت چون او شمال بود و من تهران زیاد نمی توانستیم همدیگر را ببینیم و عمده ارتباطمان از طریق تلفن بود و او سعی می کرد در این صحبت ها خودش را به من بشناساند. دفعه اول تنها به خانه مان آمد و با خانواده ام آشنا شد و موضوع را به مادرم گفت…من خودش را تقریبا شناخته بودم…با توجه به اینکه در مورد ازدواج هرگز نمی شود صد در صد مطمئن بود و به شناخت رسید مگر اینکه دل به عشق بسپاریم….عشق، نه احساسی خام و زودگذر که البته تشخیص بین این دو با تدبیر ممکن است. اما مشکل اصلی من این بود که باید شهرم را ترک می کردم و برای زندگی با او به شمال می رفتم و این مساله تصمیم گیری را برای من خیلی دشوار می کرد.من سرکار می رفتم و از شغلم خیلی راضی بودم… دوستان زیادی داشتم که مدام آنها را می دیدم و دوری از آنها و به خصوص از خانواده ام برایم بیشتر شبیه یک کابوس بود….اما… او ارزش همه اینها را داشت… شاید از دست دادن این چیزها تاوان به دست آوردن او بود….او که عشق مبنای اصلی زندگی اش است و بر این پایه جلو آمده بود و به عشق خود ایمان داشت….
دفعه بعد با خانواده اش آمد. خانواده هامان تفاوت زیادی با هم نداشتند و مادر هردومان فرهنگی اند و خوشبختانه مساله ای برای بروز اختلاف وجود نداشت.

● ازدواج:
چند روز بعد از این خواستگاری رسمی و درست یک ماه و نیم بعد از آن شب که موضوع را به من گفت من تصمیم خودم را گرفتم… و به او جواب مثبت دادم. به همان یقینی رسیده بودم که او در خودش دیده بود.شعار عشق و عاشقی خیلی ها سر می دهند اما باید سره را از ناسره تشخیص داد. در این مدت احساس من به او روز به روز بیشتر می شد و خصلت های بهتری در او کشف می کردم… موضوع بسیار مهم علایق مشترک ما بود به چیزهایی از قبیل شعر و موسیقی که نه به عنوان یک سرگرمی بلکه به عنوان اصول مهم زندگیمان به آنها نگاه می کنیم که با وجود اختلاف بسیار در رشته های تحصیلیمان(پزشکی و مهندسی برق)، باعث می شد حرف همدیگر را به خوبی درک کنیم.

به هرحال من بعد از مدتی از کارم استعفا دادم و راهی دیار سبز شمال شدم! و الان یکسال است که در اینجا زندگی می کنم.و او با لطف و مهربانی اش نمی گذارد من هیج احساس غربت و تنهایی کنم. تقریبا ماهی یک بار به تهران می رویم تا من خانواده و دوستانم را ببینم.
پیام بازدید : 227 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
حتمی دلیلی دارد ...
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.

اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...


تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!

علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.



مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.

علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
پیام بازدید : 163 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
پدر بزرگ، درباره چه مي نويسيد؟

-درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي نويسم، مدادي است که با آن مي نويسم. مي خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد:
-اما اين هم مثل بقيه مداد هايي است که ديده ام !
پدر بزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بياوري ، براي تمام عمرت با دنيا به آرامش مي رسي :

صفت اول: مي تواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگز نبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي کند. اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم: بايد گاهي از آنچه مي نويسي دست بکشي و از مداد تراش استفاده کني. اين باعث مي شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تيز تر مي شود (و اثري که از خود به جا مي گذارد ظريف تر و باريک تر) پس بدان که بايد رنج هايي را تحمل کني، چرا که اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي.

صفت سوم: مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاک کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي نيست، در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است.

صفت چهارم: چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمين صفت مداد: هميشه اثري از خود به جا مي گذارد. پس بدان هر کار در زندگي ات مي کني، ردي به جا مي گذارد و سعي کن نسبت به هر کار مي کني، هشيار باشي وبداني چه مي کني
پیام بازدید : 196 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و

تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬

 ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک

دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش

او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت

داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته

بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟

پیام بازدید : 176 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
تو رفتی ولی من به یادت هنوز

 

از میان هزاران ترانه

 

فقط شعر غم می سرایم

 

و بعد از تو از دار دنیا

 

فقط گریه مانده برایم

 

           و وقتی دلم تنگ شد

 

گل سرخ لای دفترچه ی خاطرات تو را

 

روی قلبم کمی می فشارم

 

که راهی جز این هم ندارم

 

اگر چهمن از یاد تو رفته ام

 

تو در فکر هر کس که هستی اگر اسم من را به خاطر نداری

 

به رسم وفا مانده ام من به پایت

 

تو حرفی برای گفتن نداری ولی من

 

هزار حرف ناگفته دارم برایت

 

عزیزم!سراغ تو را از کجاها بگیرم؟

 

تو امشب که در خواب من امدی

 

اگر قصد ماندن نداری

 

بگو تا همین جا بمیرم

 

بگو تا همین جا بمیرم

پیام بازدید : 180 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
شب است و یاد چشمانت مرا خونین جگر کرده

سکوت محض بعد از تو دلم را در به در کرده

 

دوباره یک غزل دارم هزاران حرف تکراری

من و شعر و گل یاد عزیزی که سفر کرده

 

تو رفتی و میان ما هر آنچه بوده پایان یافت

ولی عکس تو داغم را از امشب تازه تر کرده

 

تو که با رفتنت دیگر حیاط خانه پوسیده

دل قرص چکاوک ها کمی حس خطر کرده

 

نمی دانم کجا اما فقط دیدم که می رفتی

یکی هم لحظه ی آخر دل من را خبر کرده

 

تمام شعر های من فدای یک کلام تو

نمی دانم دلم شب را چگونه بی تو سر کرده

 

و بغض کهنه ام دیگر شکسته در گلوی من

هوای این شب ابری به چشمانم اثر کرده 

پیام بازدید : 205 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
گریه نمی کنم ولی دلم پر از بهانه است

دلم عطش سرای یک گریه ی عاشقانه است

 

در گذر خاطره ها هر چه نگاه می کنم

جز تو تمام عمر من ساده و بچه گانه است

 

کنج اتاق خالی ام یاد تو موج می زند

غم نبودن تو چون عشق تو بیکرانه است

 

به هیچ کاری دیگری دست و دلم نمی رود

دلخوشیم فقط همین خلوت شاعرانه است

 

اگر چه فصل زندگی مجال ما شدن نداد

ولی خدا گواه این وفای صادقانه است

 

ثانیه ای هزار بار به خود نهیب می زنم

بلکه همین جدا شدن طریق منصفانه است

پیام بازدید : 192 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
من برای غم این کوچه دلم تنگ شده

روزگار من و تو بعد تو دلسنگ شده

 

دلم امروز هوای گله دارد چه کنم

بینمان فاصله یک عالمه فرسنگ شده

 

همه جا بعد تو خوبم کسل و غمگین است

پیچک خانه ی همسایه چه بی رنگ شده

 

چه بگویم که ژس از تو چه گذشته است به من

طعنه ی رهگذران بر سرم آونگ شده

 

نقش تصویر تو در خاطر من پیچیده

باز هم ساده دلی عاشق و دلتنگ شده

 

باز باید بروم،وای خدا دیرم شد

باز بر سر دیر آمدنم جنگ شده

پیام بازدید : 188 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
زیر این گنبد بی رنگ کبود

فارغ از زندگی و بود و نبود

 

غزل تازه ی خوشبختی را

قلمم با تو چه ساده می سرود

 

شب دلتنگی من یادت هست؟

گفتی از گریه و غصه چه سود

 

رفتی و دست تکان دادی و بعد

باز این حادثه تکراری بود

 

صبح در کوچه ی بن بست خیال

غیر یاد سفرت هیچ نبود

پیام بازدید : 171 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
هيچکس جوابي نداد همه ي کلاس يکباره ساکت شد همه به هم ديگه نگاه مي کردند ناگهان لنا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد .بغض لنا ترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و…

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چيه؟

لنا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت:عشق؟

دوباره يه نيشخند زدو گفت:عشق… ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم

لنا گفت:بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهي شو حفظ کنيد

و ادامه داد:من شخصي رو دوست داشتم و دارم از وقتي که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته که به يه چنين عهدي عمل کنه. گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري…

من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي عشنگي بود sms بازي هاي شبانه صحبت هاي يواشکي ما باهم خيلي خوب بوديم عاشق هم ديگه بوديم از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو به خاطرش از دست بدي عشق يعني از هر چيزو هز کسي به خاطرش بگذري اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود پدرم مي خواست عشق منو بزنه ولي من طاقت نداشتم نمي تونستم ببينم پدرم عشق منو مي زنه رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش مي کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمي تونم بذارم که بجاي من تورو بزنه من با يه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راححتيش تحمل کني.بعد از اين موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و ازون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لناي عزيز هميشه دوست داشتم و دارم من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم منتظرت مي مونم شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت:آره دخترم مي توني بشيني

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسي ؟

ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان

دستهاي لنا شروع کرد به لرزيدن پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتادو ديگه هم بلند نشد

آره لناي قصه ي ما رفته بود رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن…

لنا هميشه اين شعرو تکرار مي کرد

خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسي باش که خواهان تو باشد

خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسي باش که پايان تو باشد

پیام بازدید : 189 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

 
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.

گیج.

مَنگ.

هاج و واج نِگاش کردم.

تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را دیدم.

چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!

پیام بازدید : 168 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.

زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.

زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید،

ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد…
وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز کند.

زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.

هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن!

در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد…!

زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم، مشکلی پیش آمده؟

زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم.

مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد!

زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم!

سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید!

مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام!!!

خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفه ای!

زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود…

فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود . . .

پیام بازدید : 166 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.
زمانیكه مادر اتومبیل  خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!

باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید!

پیام بازدید : 218 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
راستی یک حرف تازه،ماجرای زندگی چیست؟

با تمام ساده بودن زندگی راز عجیبی ست

 

یک نفس یک نبض آرام چند روزی زنده بودن

روی خط ممتد عمر از غم و شادی سرودن

 

گرچه گاهی تلخ و تیره گاهی از جنس بلورست

گاهی آرامست و روشن گاه سخت و بی عبور است

 

لحظه های زندگیمان آزمون خودشناسی است

نا امیدی در مصائب منتهای نا سپاسی است

 

با خدا بودن همیشه راه حل مشکلات است

ذکر و تسبیح خداوند بهترین راه نجات است

 

ما هم آخر زندگی را رو به پایان می رسانیم

پس بیا تا می توانیم قدر دنیا را بدانیم

 

روی برگ اطلسی ها مست و عاشق می نگارم

زندگی را دوست دارم دوست دارم دوست دارم 

پیام بازدید : 195 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یک نفر را دوست داشت

“دلداده اش را” با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

پیام بازدید : 184 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت : “عزیزم از من خواسته شده که با رییس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم”
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی را که منتظرش بودم بگیرم.
لطفا لباسهای کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن – ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه بر خواهم داشت – راستی اون لباس راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !!!

زن با خودش فکر کرد که این مساله کمی غیر طبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد.
هفته بعد مرد به خانه آمد – کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب و مرتب بود – همسرش به او خوش آمد گفت و پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟؟؟

مرد گفت :بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا‘ چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم – اما چرا اون لباس راحتی را که گفته بودم برایم نذاشته بودی ؟!

جواب زن خیلی جالب بود: زن جواب داد : لباس راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم !!!

نتیجه اخلاقی: “هیچ وقت به زنها دروغ نگویید”

پیام بازدید : 168 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

شنبه:همون لحظه که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم. هر کجا میرفتم اونو میدیدم.یکبار که از جلوی هم دراومدیم نزدیک بود بهم بخوریم صداشو نازک کردو گفت:ببخشید
من که میدونم منظورش چی بود تازه ساعت ۹/۳۰ هم که داشتم بورد رو میخوندم اومد پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد آره دقیقأ میدونم منظورش چیه اون میخواد زن من بشه
بچه ها میگفتن اسمش مریمه از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم.
یکشنبه:امروز ساعت ۹ به دانشکده رفتم موقع رفتن تو سرویس یه خانومی پشت سرم نشسته بود و با رفیقش میگفتن و میخندیدن تازه به من گفت ببخشید آقا میشه شیشه پنجرتونو ببندین من که میدونم منظورش چی بود اسمش رو میدونستم اسمش نرگسه
مثل روز معلوم بود که با این خنده هاش میخواد دل منو نرم کنه که بگیرمش راستیّتش منم از اون بدم نمیاد از خدا پنهون نیست ازشما چه پنهون تصمیم گرفتم با نرگس هم ازدواج کنم.
دوشنبه:امروز به محض اینکه وارد دانشکده شدم سر کلاس رفتم بعد از کلاس مینا یکی از همکلاسیهام جزوه منو ازم خواست من که میدونم منظورش چی بود حتمأ مینا هم علاقه داره با من ازدواج کنه راستیّتش منم ازش بدم نمیاد از خدا پنهون نیست از شما هم چه پنهون تصمیم گرفتم با مینا هم ازدواج کنم.
سه شنبه:امروز اصلأ روز خوبی نبود نه از مریم خبری بود نه از نرگس نه از مینا فقط یکی ازم پرسید آقا ببخشید امور دانشجویی کجاست من که میدونستم منظورش چی بود ولی تصمیم نگرفتم باهاش ازدواج کنم چون کیفش آبی بود احتمالأ استقلالیه!
وقتی جریان رو به دوستم گفتم به من گفت ای بابا بدبخت منظوری نداشته.ولی من میدونستم رفیقم به ارتباط بالای من با دخترا حسودیش میشه حالا به کوریه چشم دوستم هم که شده تصمیم گرفتم با این یکی هم ازدواج کنم.
چهارشنبه:امروز وقتی داشتم وارد سلف میشدم یک مرتبه متوجه شدم از دانشگاه آزاد ساوه واسه اردو به دانشگاه ما اومدن.یکی از دخترای اردو از من پرسید ببخشید آقا دانشکده پرستاری کجاست من که میدونم منظورش چیه اما مونده بودم که چطور این دختره هم منو شناخته و به من علاقه پیدا کرده حیف اسمش رو نفهمیدم راستیّتس از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم هرطور شده پیداش کنم و باهاش ازدواج کنم طفلکی گناه داره از عشق من پیر میشه.
پنج شنبه:یکی از دوستای هم دانشکده ایم به نام احمد منو به تریا دعوت کرد من که میدونستم منظورش ازاین نوشابه خریدن چیه میخواد که من بیخیال مینا بشم راستیّتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون عمرأ قبول کنم.
جمعه:امروز صبح در خواب شیرینی بودم که داشتم خواب عروسی بزرگ خودم رو میدیدم عجب شکوه و عظمتی بود داشتم انگشتم رو توی کاسه عسل فرو میکردم که… مادرم یکهو از خواب بیدارم کرد و گفت که برم چندتا نون بگیرم وقتی تو صف نونوایی بودم دختر خانومی از من پرسید ببخشید آقا صف پنج تایی ها کدومه؟
من که میدونم منظورش چی بود اما عمرأ اگه باهاش ازدواج کنم راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون من از دختری که به نونوایی بیاد زیاد خوشم نمیاد.
شنبه:امروز صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه رو خوردم و اومدم که راه بیوفتم که مادرم گفت نمیخواد بری دانشگاه امروز نوار مغزت آمادست برو از بیمارستان بگیر.راستیّتس از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون مردم میگن من مشکل روانی دارم.وقتی به بیمارستان رسیدم از خانوم مسئول آزمایشگاه جواب نوار مغزم رو خواستم به من گفت آقا لطفأ چند دقیقه صبر کنید
من که میدونم منظورش چی بود…!!!

پیام بازدید : 237 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

مردی مهربان و بذله گو به مرور زمان به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده بود. زن او هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت ، اما دریغ از این که چیزی عوض شود.

روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود، تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از این رو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعت ها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه راهب رساند. قصه خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.

راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است.
زن گفت : ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟
راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند . زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.

نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه کوهستان شد. آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد . از شدت ترس بدنش می لرزید، اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد . هر شب چند گام به غار نزدیک تر می شد. تا آن که یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد ، اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شب های متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیک تر می شدند.

این مسئله چهار ماه طول کشید. تا این که در یکی از آن شب ها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیک تر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر این گونه گذشت.

طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند . زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد، به ملایمت به او غذا می داد. هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود. هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید . چند ماه دیگر نیز این گونه گذشت . تا آن که شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه خانه اش شد.

صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت . تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.

زن، هاج و واج نگاهی کرد . در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد، ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت:

”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، تویی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دورساز !! “

پیام بازدید : 192 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

یک جوان ۲۶ ساله ( متولد ۱۹۸۴) موسس و مدیر بزرگ ترین شبکه اجتماعی ( فیس بوک ) با ۵۵۰ میلیون نفر عضو است . مارک زاکربرگ موسس و مدیر شبکه ای است که بزرگترین شبکه اجتماعی – اینترنتی در جهان محسوب می شود و همه ساله دهها میلیون نفر به اعضای اینشبکه افزوده می شوند . این جوان که با قوه هوش و تدبیر خود به ثروت میلیارد دلاری رسیده هم اکنون با دارا بودن ۷ میلیارد دلار ثروت سی و پنجمین فرد ثروتمند در آمریکا محسوب می شود .

زاکر برگ در سال جاری اعلام کرد که عضو گروه ” Giving pledge ” می شود و بدین طریق وی متعهد می شود که تا زمانی که در قید حیات است نیمی از دارایی های خود را صرف امور خیریه کند.

پیام بازدید : 231 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

انواع و اقسام پرسشنامه‌های شخصیتی معتبر وجود دارند که می‌توانند ته‌وتوی شخصیت شما را بریزند روی کاغذ و شما را در شناخت بهتر خودتان یاری دهند. اما جالبی پرسشنامه‌ زیر به این است که علاوه بر رو کردن برخی ویژگی‌های شخصیتی‌ شما، می‌تواند پیش‌بینی کند که آیا شما مستعد بیماری‌های قلبی هستید یا نه! چرا؟ اول تست را بزنید؛ تا بعد!
کافی است در مقابل هر یک از ۲۵ عبارتی که در زیر می‌خوانید، موافقت یا مخالفت خودتان را با «بله/خیر» مشخص کنید. تا جایی که می‌توانید، از «نمی‌دانم» اجتناب کنید. ناسلامتی شما می‌خواهید شخصیت خودتان را بشناسید!….

۱٫ آیا در مکالمات روزمره‌ی خود روی برخی کلمات تاکید می‌کنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۲٫ آیا سریع غذا می‌خورید و سریع حرف می‌زنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۳٫ به نظر شما باید به کودکان آموزش داد تا همیشه بهترین باشند؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۴٫ آیا وقتی کسی کند و آهسته کار می‌کند، بی‌حوصلگی نشان می‌دهید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۵٫ آیا وقتی دیگران حرف می‌زنند، آنها را وادار به تند حرف زدن می‌کنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۶٫آیا وقتی احساس می‌کنید محدود شده‌اید یا باید در رستوران، منتظر خالی‌شدن میز باشید، از فرط عصبانیت دیوانه می‌شوید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۷٫ آیا وقتی کسی برای شما حرف می‌زند، همچنان افکار شخصی خودتان را دنبال می‌کنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۸٫ آیا سعی می‌کنید در حال اصلاح صورت یا آرایش، صبحانه هم بخورید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۹٫ آیا اتفاق می‌افتد که در تعطیلات نوروزی یا تابستانی کار کنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۰٫ آیا همیشه مباحث مربوط به موضوعات مورد علاقه‌ی خودتان را دنبال می‌کنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۱٫ آیا اگر وقت‌گذرانی کنید، خودتان را گنهکار می‌دانید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۲٫ آیا آن قدر مشغول کار هستید که متوجه اطراف خودتان یا مثلا متوجه تغییر دکوراسیون خانه نمی‌شوید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۳٫ آیا با مادیات بیشتر از مسایل اجتماعی درگیر هستید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۴٫ آیا سعی می‌کنید فعالیت‌های خود را در کمترین زمان برنامه‌ریزی کنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۵٫ آیا همیشه به‌موقع سر قرار حاضر می‌شوید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۶٫ آیا اتفاق افتاده است که برای بیان نظر خودتان مشت گره کنید یا مشت بزنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۷٫ آیا موفقیت‌های خود را به توانایی سریع کار کردنتان نسبت می‌دهید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۸٫ آیا احساس می‌کنید کارها باید همین حالا و خیلی سریع انجام گیرد؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۹٫ آیا برای انجام‌دادن کارهای خود، همیشه سعی می‌کنید ابزارهایی را به کار ببرید که بیشترین بازده را دارند؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۲۰٫ آیا هنگام بازی، آن‌چه برایتان بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد، این است که برنده بازی باشید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۲۱٫ آیا معمولا حرف دیگران را قطع می‌کنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۲۲٫ آیا وقتی دیگران تاخیر می‌کنند، عصبانی می‌شوید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۲۳٫ آیا پس از غذا خوردن بلافاصله از سر میز یا از سر سفره بلند می‌شوید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۲۴٫ آیا همیشه احساس می‌کنید عجله دارید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۲۵٫ آیا از عملکرد فعلی خود ناراضی هستید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم

تفسیر آزمون
حالا با توجه به جدول ذیل نوع شخصیت خود را پیدا کنید.
تعداد بله = بیشتر از ۲۰

تیپ شخصیتی = A

ویژگی‌های اخلاقی = خیلی مبارزه‌جو، رقابت‌طلب، بی‌حوصله، پرخاشگر، خصومت‌جو، تحمل ندارید دیگری کار شما را انجام دهد، حاضر به مشاوره نیستید , مستعد بیماری قلبی و عروقی

تعداد بله = کمتر از ۵

تیپ شخصیتی = B

آرام، آسان‌گیر، کیفیت زندگی برای شما مهم‌تر از کمیت آن است , در معرض بیماری قلبی نیستید

تعداد بله = ۲۰-۱۳

تیپ شخصیتی = متمایل به تیپ A

تعداد بله = ۱۳-۵

تیپ شخصیتی = متمایل به تیپ B

 

——————————————————————————–

این را هم درگوشی از ما داشته باشید که اگر شما مثل آدم‌های تیپ A فکر می‌کنید اما مثل افراد تیپ B رفتار می‌کنید، روان‌شناسان به شما می‌گویند تیپC. یعنی این‌که شما دوست دارید مثل تیپ A رفتار کنید اما حرص می‌خورید و به قول معروف، می‌ریزید توی خودتان. شما مستعد بیماری سرطانید. پس بهتر است شما هم سری به یک روان‌شناس بزنید.

پیام بازدید : 204 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

کلی کاکسهد ۳۲ ساله که در Swindon انگلستان زندگی می کند حدود ۱۰ سال پیش نامزد شده و در این ده سال سعی کرده نامزدش را متقاعد به تعیین یک زمان ازدواج کند.کلی کاکسهد ۳۲ ساله که در Swindon انگلستان زندگی می کند حدود ۱۰ سال پیش نامزد شده و در این ده سال سعی کرده نامزدش را متقاعد به تعیین یک زمان ازدواج کند.در حال حاضر که زمان انجام این کار نزدیک شده است نامزدش از او یک چیز عجیب خواسته است!در واقع نامزدش شرط یک میلیون دوست در فیسبوک را برای ازدواج تعیین کرده است. (خوب مردِ گنده می میری بگی نمی خوام بگیرمت! لابد بعدش می خوای خانمت شاتل فضایی بسازه!)پاول میپل تراپ که یک مکانیک است با اینکه سالهاست با کلی کاکسهد در انگلیس زندگی می کنند شاید غیر رومانتیک ترین مرد در انگلیس باشد که بعد از ده سال زندگی برای نامزدش چنین شرطی تعیین کرده است.بر خلاف سایر خانمها که شاید با شنیدن چنین شرطی بلافاصله او را ترک کنند اینبار کلی کاکسهد یک گروه اینترنتی تشکیل داده و کمک خواسته تا این یک میلیون دوست در فیسبوک تکمیل شود.پاول در مورد اینکه چرا یک میلیون را انتخاب کرده گفت: “”دلیل خاصی ندارد و از جایی این عدد نیامده است اما با توجه به جمعیت بالای افراد در فیسبوک چیز زیادی نیست، در واقع ان یک فرصت برای کلی هست””. کلی میگوید: “”ما ۱۰ سال است با هم هستیم و من کله شقی پاول را می شکنم و او را وادار به ازدواج می کنم””.اما در انتها این نکته را اضافه کنم که اولا در خارج از ایران افراد ممکن است سالها با هم زندگی کنند و حتی فرزندانی هم داشته باشند اما رسما ازدواج نکرده باشند و نکته بعدی اینکه مسلما این حرکت برای جلب توجه رسانه ای صورت گرفته و بیشتر جنبه کلاس گذاشتن دارد. (می گم این خارجکی ها هم خوب کلاس میزارن ها اقا اصلا ما از فردا برای کلاس مهریه رو بکنیم ۲ میلیون امضا در فیس بوک چطوره؟ :) )

با این کار توجه رسانه ها به این زوج جلب شده و تا همین حالا که من در حال نوشتن این پست هستم این گروه با ورود من ۲۷۹۶۱ عضوی شد یه نظر من شما هم به جمع ما اضافه شوید تا زودتر این دو نوگل خندان را پرواز دهیم بروند سر آشیانشان (خیلی داشت دراماتیک می شد جلوش رو گرفتم سایت را نبندند یک هو! )

لینک گروه پرواز دادن دو کبوتر خندان در فیسبوک

در آخر لازم میدانم بگویم در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.

تعداد صفحات : 8

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 309
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 62
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 68
  • باردید دیروز : 48
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 340
  • بازدید ماه : 340
  • بازدید سال : 6,144
  • بازدید کلی : 150,614
  • کدهای اختصاصی