مسافر رفته اي اما صدايت مانده در گوشم
طنين دلنوازت آن نشد هرگز فراموشم
تمام درد اين دل را حصار سينه مي بيند
و من بعد از عبور تو دگر آرام و خاموشم
چرا در لحظه ي رفتن به جاي گريه خنديدي
و مدتهاست مي بيني ز لبخندي سيه پوشم
براي آن همه نامه دريغ از گوشه ي چشمي
جوابش خاك و خاكستر كه من با آن نمي جوشم
تو شايد مدتي ديگر بيايي از غريبستان
ولي مي دانم از چشمت شرابي من نمي نوشم
ميان مرگ و من ديگر فقط يك گام باقي بود
تو كاش يك قدم را هم نمي كردي فراموشم