و خاطرات قدیمی به ذهن من تابید
تو رفتی و در تو وجود من گم شد
ولی به گریه ی من روزگار می خندید
سکوت کوچه پر حرف شد پس از آن شب
که اشک های من و تو به دامنش بارید
کنار تو هر لحظه اش شروع رویاییست
من انتهای تو در باورم نمی گنجد
چند روزی محبت و گرمی پس از آن هیچ
تمام عشقمان به جدایی نمی ارزید
اگر چه گذشتی تو از دلم ولی با شوق
هنوز مانده به پایت که تا چه خواهد دید