loading...
مطالب جالب و گلچین
پیام بازدید : 285 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

lover عشقبازی...

یک هفته بود که ابرای سیاه اومده بودن و تمام هفت روز رو مدام میباریدن
ابرا داشتن با آسمون عشقبازی میکردن همونطور که من با یادش عشقبازی میکردم
تمومه کوچه پر از عطر خاک شده بود و عطر گلای یاس
یک هفته بود که براش دلتنگ بودم
چه وقتی نبود و چه وقتی که کنارم بود و تابستون دستاش تویه زمستون دستم بود دلتنگش بودم
نمیدونم چرا…فقط دلم براش میگرفت
گفته بود که صبح پنجشنبه با اولین اتوبوس میاد و قراره یک هفته اینجا بمونه
دلم پر میکشید براش برای دیدنش برای بوسیدنش
نزدیکای غروب بهم تکست داد که تا نیم ساعت دیگه میرسه
دیگه طاقتم طاق شده بود بیقراری داشت خفم میکرد
لباسم رو پوشیدم و خودمو جلویه آینه یه سر و سامونی دادم زود از خونه زدم بیرون
رفتم کنار همون خیابونی که باید از همون جا میرسید
داشت بارون میبارید


فکر کنم یه بیست دقیقه ای منتظر بودم
لامسب انگار بیست سال طول کشیده بود
با خودم خیال پردازی میکردم که وقتی ببینمش چی میشه و چی کار میکنم و چی کار میکنه…!!
رعد و برق آسمون منو به خودم آورد به ساعتم نگاه کردم ” ۷:۲۴ “
یهو دیدم یه پراید جگری رنگ داره از دور میاد به دلم برات شده بود که حتما خودشه
چه حسی داشتم آخر بی قراری واسه یه آدم
قلبم به تلاطم افتاده بود دیگه داشت از تویه سینم میزد بیرون
پراید راهنمایه راستشو رو روشن کرد سرعتش کم شد درست جلویه درشون نگه داشت
حدود صد متر با خونشون فاصله داشتم
خواستم برم جلو ولی یه لحظه درنگ کردم
دیدم اول خواهر بزرگترش و دومادشون از ماشین پیاده شدن و بعد هم خودش آخر از همه
با دیدن همراهاش انگار تمومه دنیا خراب شد رویه سرم ” یه فهشی هم دادم زیر زبونم ! “
دلم میدوید طرفش ولی پاهام سنگ شده بود ” ای کاش اونا باهاش نبودن “
زل زده بودم بهش و چشم ازش ور نمیداشتم
خوشگلتر از همیشه و خانوم تر از دفعه پیش که دیده بودمش
مادرش اومده بود دم در و رفت طرفش و با خوشحالی بغلش کرد و هی قربون صدقش میرفت
دومادشون هم داشت کیفا و چمدونارو از پشت ماشین میاورد پایین
از تویه بغل مادرش که آزاد شد دور و برش رو یه نگاهی انداخت فکر کنم دنبال من میگشت
من بین دیوار و تیر چراغ واستاده بودم بارون قشنگ خیسم کرده بود
برگشت و نگاه به ته کوچه انداخت
منو دید و یه لحظه مکس کرد
نگاش افتاد تویه نگاهم
قلبم یه لحظه انگار دیگه نزد دستام یخ کرده بود پاهام خسته شده بود
چه نگاهی بود زیر شر شر بارون
همون طوری که به من نگاه میکرد با استقبال مادرش رفت تویه خونشون
یه بغض سه ماهه گلومو گرفته بود که با رفتنش تویه در ترکید و دلتنگیم شدت گرفت
از زندگیم و آیندم دیگه نا امید شده بودم تمومه فکرم پیشش بود
خواستم بهش تکست بدم ولی بارون لعنتی نمیزاشت
نمیدونم با چه حالی رفتم خونه از بس که ناراحت بودم هیچی نگفتم رفتم تویه اتاقمو لباسای خیسمو کلا عوض کردم و با شدت گریه ولو شدم تویه تختم و همونطوری خوابم برد
صبح زود از خواب بلند شدم و نشستم و پیش خودم نقشه میکشیدم که چطوری برم و ببینمش
ساعت حدود ۱۱:۴۵ بود که صدای زنگ در حواسمو پرت کرد اصلا حوصله مهمون رو نداشتم تویه این هیرو بیری
لای پرده اتاقمو زدم کنار تا ببینم کی میاد تو
ولی چی میدیدم خدای من خودش بود آره خودش بود
با مادرش اومدن تو حیاط و مادرم رفت استقبالشون
کوپ کرده بودم دیگه خودش اومده بود با پاهای خودش
بعد از چند دقیقه گیج بودن فهمیدم که چون قراره زود بره پارچه آوردن تا مادرم تویه این چند روز یه دست لباس براش بدوزه
اومدن بالا و نشستن تویه پذیرایی و بعد از خوشو بش و صحبت کردن از هر دری مادرم اندازها شو گرفت
پشت در اتاقم گوش واستادم تا مگه صدای قشنگشو بشنوم
از حرفاشون دستگیرم شد که به اسرار خودش مادرشو راضی کرده که ” بریم تا زود پارچه رو بدیم تا لباس از اونور زودتر آماده بشه “
فهمیدم موضوع از چه قراره پارچه همش بهونه بود اونم مثل اینکه حالی بهتر از من نداشت
اومده بود تا بتونه منو ببینه لباس و پارچه همش نقشه خودش بود
در رو وا کردمو از اتاقم رفتم بیرون و سلام کردم
………………………….  
ازاول هفته قرار گذاشته بودیم که هر شب همو ببینیم تویه این شبای بارونی
من و دلتنگی و التهاب عشق و انتظار دیدنش و بارون و اشک
تمومه این یک هفته رو من هم با سنفونیه بارون براش میباریدم چون میدونستم دوباره باید بره و من باید بدون اون بمونم تویه این شهر لعنتی و هر لحظه حسرت دیدنشو بخورم
ولی نمیزاشتم گریه کردنمو بفهمه بارون بهونه خوبی بود برای لاپوشونیه اشکام چتر نمیذاشت صورتم بارون بخوره و پیرهنم خیس بشه ولی همین چتر میتونست همه معادله هامو بهم بزنه
یه شب دو شب سه شب … شب هفتم رسید
چترمو برداشتم آروم آروم مسیر کوچه رو تا جایی که همو میدیدیم طی می کردم
بوی بی نظیر خاک کوچه و عطر شیرین گلای یاس سبکم میکرد
شلاق محکم بارون توی نور چراغ تیر برق یه احساس آشنا رو تویه وجودم تداعی میکرد
غصه داشتم چون میدونستم این شب آخرین شبه که میبینمش
فردا صبح برای ساعت ۹:۳۰ بلیط داشت باید میرفت   
دلتنگیم به اوج خودش رسیده بود
نمیخواستم بفهمه که چقدر ناراحتم و تویه این شبا هر شب رو واسش گریه کردم
اگه میفهمید خیلی بد میشد نمی خواستم مثل من دلتنگ بشه
بلاخره رسیدم سر قرار ولی هنوز مثل همیشه نرسیده بود
صدای بارونی که میخورد رویه چترم همه چیزو آماده کرده بود برای اشک ریختن
اشک ریختن برای اینکه دوباره قراره یه مدت نبینمش
بارونه چشام میریخت رویه ناودونه گونه هام و سر میخورد و میریخت رویه پیرهنم
پیرهنم مثل شبای قبل از فرط گریه هام خیس شده بود
هر شب همینطور بود ” بارون دلتنگی اشک دیر اومدنش غم تویه دلم “
میخواستم این شب آخری نزارم این اشکای لعنتی همه چیزو خراب کنن ولی نمیشد از دست من خارج بود واسه خودش میومد
از شدت بارون کم شده بود ولی نم نم میبارید
خیره شده بودم به تابلویه چشمک زن رستوران اونور جاده و غرق بودم تویه غصه فردایی که دستاش دیگه تویه دستام نیست
متوجه اومدنش نشدم اومد و از پشتم دستاشو حلقه زد دور کمرم و صورتشو گزاشت رویه پشتم ” گرمایه نفس هاشو احساس میکردم “
تویه همون حالت گفت: “عزیز دلم بازم تو زودتر اومدی و من بازم تویه کلاس عشقمون شاگرد دوم شدم “
خودمو جمع و جور کردم و با لبخند برگشتم طرفشو با دست راستم که خالی بود صورتشو ناز کردم و دستشو گرفتمو آوردم جلویه صورتم و بوسیدم پشت دستشو
ته مونده های اشک لعنتیم از چشام میریخت پایین و داشت همه چیزو لو میداد
خیره شد به صورتم و گفت: گریه کردی؟ چی شده؟ گل من چی شده؟ ای خدا ناز من بهم بگو چی شده آخه؟
سکوت کرده بودم و انگار زبونم خشک شده بود
اومد نزدیک تر و دستاشو گذاشت رویه سینم
گفت:” جیگر من پیرهنت چرا خیسه؟ توکه چتر داشتی با خودت راستی دیشب هم پیرهنت خیس بود اینا یعنی چی؟ تورو خدا بگو ببینم چی شده؟ “
بغضم دوباره ترکید و ابرای سنگین چشام شروع به باریدن کرد
بارون هم دوباره شدت گرفته بود
گفتم:” گریه واسه چی؟ عشق من مگه نمیبینی داره بارون میباره بارون منو به این روز انداخته “
انگار فهمیده بود واقعا گریه کردم
گفت:” الهی قربونت برم الهی فدات بشه وجودم بهم بگو چی شده دلیل گریه هات چی بوده؟ “
مونده بودم که دوباره انکار کنم یا حقیقتو بهش بگم ناچارم کرد که بگم
چشامو بستم و گفتم: ” همیشه از اینکه دوباره باید یه مدت نبینمت دلم میگیره و این اشکا دست خودم نیست محلش نکن انگار ندیدیشون بی خیال “
یه لحظه صدایه سکوت بین ما پیچید و هیچ کدوممون هیچ حرفی نزدیم
نگران شدم و چشامو باز کردم دیدم داره گریه میکنه ” تویه دلم بدترین لعنت هارو به خودم فرستادم ” اصلا قصدم ناراحت کردنش نبود
با دستای سردم اشکاشو پاک کردمو و گفتم: ” وجود من تو دیگه چرا گریه میکنی؟ “
به هق هق افتاده بود با همون حالش گفت: ” بمیرم برات که تمومه این شبا برای من گریه میکردی و منه احمق نمی فهمیدم و فکر میکردم بارون خیست کرده…”

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 309
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 12
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 116
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 134
  • باردید دیروز : 48
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 406
  • بازدید ماه : 406
  • بازدید سال : 6,210
  • بازدید کلی : 150,680
  • کدهای اختصاصی