loading...
مطالب جالب و گلچین
پیام بازدید : 181 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
شب است و یاد چشمانت مرا خونین جگر کرده

سکوت محض بعد از تو دلم را در به در کرده

 

دوباره یک غزل دارم هزاران حرف تکراری

من و شعر و گل یاد عزیزی که سفر کرده

 

تو رفتی و میان ما هر آنچه بوده پایان یافت

ولی عکس تو داغم را از امشب تازه تر کرده

 

تو که با رفتنت دیگر حیاط خانه پوسیده

دل قرص چکاوک ها کمی حس خطر کرده

 

نمی دانم کجا اما فقط دیدم که می رفتی

یکی هم لحظه ی آخر دل من را خبر کرده

 

تمام شعر های من فدای یک کلام تو

نمی دانم دلم شب را چگونه بی تو سر کرده

 

و بغض کهنه ام دیگر شکسته در گلوی من

هوای این شب ابری به چشمانم اثر کرده 

پیام بازدید : 205 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
گریه نمی کنم ولی دلم پر از بهانه است

دلم عطش سرای یک گریه ی عاشقانه است

 

در گذر خاطره ها هر چه نگاه می کنم

جز تو تمام عمر من ساده و بچه گانه است

 

کنج اتاق خالی ام یاد تو موج می زند

غم نبودن تو چون عشق تو بیکرانه است

 

به هیچ کاری دیگری دست و دلم نمی رود

دلخوشیم فقط همین خلوت شاعرانه است

 

اگر چه فصل زندگی مجال ما شدن نداد

ولی خدا گواه این وفای صادقانه است

 

ثانیه ای هزار بار به خود نهیب می زنم

بلکه همین جدا شدن طریق منصفانه است

پیام بازدید : 192 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
من برای غم این کوچه دلم تنگ شده

روزگار من و تو بعد تو دلسنگ شده

 

دلم امروز هوای گله دارد چه کنم

بینمان فاصله یک عالمه فرسنگ شده

 

همه جا بعد تو خوبم کسل و غمگین است

پیچک خانه ی همسایه چه بی رنگ شده

 

چه بگویم که ژس از تو چه گذشته است به من

طعنه ی رهگذران بر سرم آونگ شده

 

نقش تصویر تو در خاطر من پیچیده

باز هم ساده دلی عاشق و دلتنگ شده

 

باز باید بروم،وای خدا دیرم شد

باز بر سر دیر آمدنم جنگ شده

پیام بازدید : 188 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
زیر این گنبد بی رنگ کبود

فارغ از زندگی و بود و نبود

 

غزل تازه ی خوشبختی را

قلمم با تو چه ساده می سرود

 

شب دلتنگی من یادت هست؟

گفتی از گریه و غصه چه سود

 

رفتی و دست تکان دادی و بعد

باز این حادثه تکراری بود

 

صبح در کوچه ی بن بست خیال

غیر یاد سفرت هیچ نبود

پیام بازدید : 171 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
هيچکس جوابي نداد همه ي کلاس يکباره ساکت شد همه به هم ديگه نگاه مي کردند ناگهان لنا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد .بغض لنا ترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و…

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چيه؟

لنا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت:عشق؟

دوباره يه نيشخند زدو گفت:عشق… ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم

لنا گفت:بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهي شو حفظ کنيد

و ادامه داد:من شخصي رو دوست داشتم و دارم از وقتي که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته که به يه چنين عهدي عمل کنه. گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري…

من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي عشنگي بود sms بازي هاي شبانه صحبت هاي يواشکي ما باهم خيلي خوب بوديم عاشق هم ديگه بوديم از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو به خاطرش از دست بدي عشق يعني از هر چيزو هز کسي به خاطرش بگذري اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود پدرم مي خواست عشق منو بزنه ولي من طاقت نداشتم نمي تونستم ببينم پدرم عشق منو مي زنه رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش مي کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمي تونم بذارم که بجاي من تورو بزنه من با يه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راححتيش تحمل کني.بعد از اين موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و ازون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لناي عزيز هميشه دوست داشتم و دارم من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم منتظرت مي مونم شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت:آره دخترم مي توني بشيني

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسي ؟

ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان

دستهاي لنا شروع کرد به لرزيدن پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتادو ديگه هم بلند نشد

آره لناي قصه ي ما رفته بود رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن…

لنا هميشه اين شعرو تکرار مي کرد

خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسي باش که خواهان تو باشد

خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسي باش که پايان تو باشد

پیام بازدید : 189 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

 
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.

گیج.

مَنگ.

هاج و واج نِگاش کردم.

تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را دیدم.

چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!

پیام بازدید : 168 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.

زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.

زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید،

ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد…
وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز کند.

زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.

هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن!

در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد…!

زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم، مشکلی پیش آمده؟

زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم.

مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد!

زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم!

سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید!

مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام!!!

خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفه ای!

زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود…

فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود . . .

پیام بازدید : 166 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.
زمانیكه مادر اتومبیل  خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!

باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید!

پیام بازدید : 219 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)
راستی یک حرف تازه،ماجرای زندگی چیست؟

با تمام ساده بودن زندگی راز عجیبی ست

 

یک نفس یک نبض آرام چند روزی زنده بودن

روی خط ممتد عمر از غم و شادی سرودن

 

گرچه گاهی تلخ و تیره گاهی از جنس بلورست

گاهی آرامست و روشن گاه سخت و بی عبور است

 

لحظه های زندگیمان آزمون خودشناسی است

نا امیدی در مصائب منتهای نا سپاسی است

 

با خدا بودن همیشه راه حل مشکلات است

ذکر و تسبیح خداوند بهترین راه نجات است

 

ما هم آخر زندگی را رو به پایان می رسانیم

پس بیا تا می توانیم قدر دنیا را بدانیم

 

روی برگ اطلسی ها مست و عاشق می نگارم

زندگی را دوست دارم دوست دارم دوست دارم 

پیام بازدید : 195 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یک نفر را دوست داشت

“دلداده اش را” با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

پیام بازدید : 184 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت : “عزیزم از من خواسته شده که با رییس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم”
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی را که منتظرش بودم بگیرم.
لطفا لباسهای کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن – ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه بر خواهم داشت – راستی اون لباس راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !!!

زن با خودش فکر کرد که این مساله کمی غیر طبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد.
هفته بعد مرد به خانه آمد – کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب و مرتب بود – همسرش به او خوش آمد گفت و پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟؟؟

مرد گفت :بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا‘ چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم – اما چرا اون لباس راحتی را که گفته بودم برایم نذاشته بودی ؟!

جواب زن خیلی جالب بود: زن جواب داد : لباس راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم !!!

نتیجه اخلاقی: “هیچ وقت به زنها دروغ نگویید”

پیام بازدید : 169 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

شنبه:همون لحظه که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم. هر کجا میرفتم اونو میدیدم.یکبار که از جلوی هم دراومدیم نزدیک بود بهم بخوریم صداشو نازک کردو گفت:ببخشید
من که میدونم منظورش چی بود تازه ساعت ۹/۳۰ هم که داشتم بورد رو میخوندم اومد پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد آره دقیقأ میدونم منظورش چیه اون میخواد زن من بشه
بچه ها میگفتن اسمش مریمه از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم.
یکشنبه:امروز ساعت ۹ به دانشکده رفتم موقع رفتن تو سرویس یه خانومی پشت سرم نشسته بود و با رفیقش میگفتن و میخندیدن تازه به من گفت ببخشید آقا میشه شیشه پنجرتونو ببندین من که میدونم منظورش چی بود اسمش رو میدونستم اسمش نرگسه
مثل روز معلوم بود که با این خنده هاش میخواد دل منو نرم کنه که بگیرمش راستیّتش منم از اون بدم نمیاد از خدا پنهون نیست ازشما چه پنهون تصمیم گرفتم با نرگس هم ازدواج کنم.
دوشنبه:امروز به محض اینکه وارد دانشکده شدم سر کلاس رفتم بعد از کلاس مینا یکی از همکلاسیهام جزوه منو ازم خواست من که میدونم منظورش چی بود حتمأ مینا هم علاقه داره با من ازدواج کنه راستیّتش منم ازش بدم نمیاد از خدا پنهون نیست از شما هم چه پنهون تصمیم گرفتم با مینا هم ازدواج کنم.
سه شنبه:امروز اصلأ روز خوبی نبود نه از مریم خبری بود نه از نرگس نه از مینا فقط یکی ازم پرسید آقا ببخشید امور دانشجویی کجاست من که میدونستم منظورش چی بود ولی تصمیم نگرفتم باهاش ازدواج کنم چون کیفش آبی بود احتمالأ استقلالیه!
وقتی جریان رو به دوستم گفتم به من گفت ای بابا بدبخت منظوری نداشته.ولی من میدونستم رفیقم به ارتباط بالای من با دخترا حسودیش میشه حالا به کوریه چشم دوستم هم که شده تصمیم گرفتم با این یکی هم ازدواج کنم.
چهارشنبه:امروز وقتی داشتم وارد سلف میشدم یک مرتبه متوجه شدم از دانشگاه آزاد ساوه واسه اردو به دانشگاه ما اومدن.یکی از دخترای اردو از من پرسید ببخشید آقا دانشکده پرستاری کجاست من که میدونم منظورش چیه اما مونده بودم که چطور این دختره هم منو شناخته و به من علاقه پیدا کرده حیف اسمش رو نفهمیدم راستیّتس از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم هرطور شده پیداش کنم و باهاش ازدواج کنم طفلکی گناه داره از عشق من پیر میشه.
پنج شنبه:یکی از دوستای هم دانشکده ایم به نام احمد منو به تریا دعوت کرد من که میدونستم منظورش ازاین نوشابه خریدن چیه میخواد که من بیخیال مینا بشم راستیّتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون عمرأ قبول کنم.
جمعه:امروز صبح در خواب شیرینی بودم که داشتم خواب عروسی بزرگ خودم رو میدیدم عجب شکوه و عظمتی بود داشتم انگشتم رو توی کاسه عسل فرو میکردم که… مادرم یکهو از خواب بیدارم کرد و گفت که برم چندتا نون بگیرم وقتی تو صف نونوایی بودم دختر خانومی از من پرسید ببخشید آقا صف پنج تایی ها کدومه؟
من که میدونم منظورش چی بود اما عمرأ اگه باهاش ازدواج کنم راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون من از دختری که به نونوایی بیاد زیاد خوشم نمیاد.
شنبه:امروز صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه رو خوردم و اومدم که راه بیوفتم که مادرم گفت نمیخواد بری دانشگاه امروز نوار مغزت آمادست برو از بیمارستان بگیر.راستیّتس از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون مردم میگن من مشکل روانی دارم.وقتی به بیمارستان رسیدم از خانوم مسئول آزمایشگاه جواب نوار مغزم رو خواستم به من گفت آقا لطفأ چند دقیقه صبر کنید
من که میدونم منظورش چی بود…!!!

پیام بازدید : 237 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

مردی مهربان و بذله گو به مرور زمان به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده بود. زن او هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت ، اما دریغ از این که چیزی عوض شود.

روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود، تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از این رو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعت ها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه راهب رساند. قصه خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.

راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است.
زن گفت : ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟
راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند . زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.

نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه کوهستان شد. آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد . از شدت ترس بدنش می لرزید، اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد . هر شب چند گام به غار نزدیک تر می شد. تا آن که یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد ، اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شب های متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیک تر می شدند.

این مسئله چهار ماه طول کشید. تا این که در یکی از آن شب ها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیک تر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر این گونه گذشت.

طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند . زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد، به ملایمت به او غذا می داد. هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود. هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید . چند ماه دیگر نیز این گونه گذشت . تا آن که شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه خانه اش شد.

صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت . تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.

زن، هاج و واج نگاهی کرد . در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد، ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت:

”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، تویی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دورساز !! “

پیام بازدید : 193 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

یک جوان ۲۶ ساله ( متولد ۱۹۸۴) موسس و مدیر بزرگ ترین شبکه اجتماعی ( فیس بوک ) با ۵۵۰ میلیون نفر عضو است . مارک زاکربرگ موسس و مدیر شبکه ای است که بزرگترین شبکه اجتماعی – اینترنتی در جهان محسوب می شود و همه ساله دهها میلیون نفر به اعضای اینشبکه افزوده می شوند . این جوان که با قوه هوش و تدبیر خود به ثروت میلیارد دلاری رسیده هم اکنون با دارا بودن ۷ میلیارد دلار ثروت سی و پنجمین فرد ثروتمند در آمریکا محسوب می شود .

زاکر برگ در سال جاری اعلام کرد که عضو گروه ” Giving pledge ” می شود و بدین طریق وی متعهد می شود که تا زمانی که در قید حیات است نیمی از دارایی های خود را صرف امور خیریه کند.

پیام بازدید : 231 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

انواع و اقسام پرسشنامه‌های شخصیتی معتبر وجود دارند که می‌توانند ته‌وتوی شخصیت شما را بریزند روی کاغذ و شما را در شناخت بهتر خودتان یاری دهند. اما جالبی پرسشنامه‌ زیر به این است که علاوه بر رو کردن برخی ویژگی‌های شخصیتی‌ شما، می‌تواند پیش‌بینی کند که آیا شما مستعد بیماری‌های قلبی هستید یا نه! چرا؟ اول تست را بزنید؛ تا بعد!
کافی است در مقابل هر یک از ۲۵ عبارتی که در زیر می‌خوانید، موافقت یا مخالفت خودتان را با «بله/خیر» مشخص کنید. تا جایی که می‌توانید، از «نمی‌دانم» اجتناب کنید. ناسلامتی شما می‌خواهید شخصیت خودتان را بشناسید!….

۱٫ آیا در مکالمات روزمره‌ی خود روی برخی کلمات تاکید می‌کنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۲٫ آیا سریع غذا می‌خورید و سریع حرف می‌زنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۳٫ به نظر شما باید به کودکان آموزش داد تا همیشه بهترین باشند؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۴٫ آیا وقتی کسی کند و آهسته کار می‌کند، بی‌حوصلگی نشان می‌دهید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۵٫ آیا وقتی دیگران حرف می‌زنند، آنها را وادار به تند حرف زدن می‌کنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۶٫آیا وقتی احساس می‌کنید محدود شده‌اید یا باید در رستوران، منتظر خالی‌شدن میز باشید، از فرط عصبانیت دیوانه می‌شوید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۷٫ آیا وقتی کسی برای شما حرف می‌زند، همچنان افکار شخصی خودتان را دنبال می‌کنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۸٫ آیا سعی می‌کنید در حال اصلاح صورت یا آرایش، صبحانه هم بخورید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۹٫ آیا اتفاق می‌افتد که در تعطیلات نوروزی یا تابستانی کار کنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۰٫ آیا همیشه مباحث مربوط به موضوعات مورد علاقه‌ی خودتان را دنبال می‌کنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۱٫ آیا اگر وقت‌گذرانی کنید، خودتان را گنهکار می‌دانید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۲٫ آیا آن قدر مشغول کار هستید که متوجه اطراف خودتان یا مثلا متوجه تغییر دکوراسیون خانه نمی‌شوید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۳٫ آیا با مادیات بیشتر از مسایل اجتماعی درگیر هستید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۴٫ آیا سعی می‌کنید فعالیت‌های خود را در کمترین زمان برنامه‌ریزی کنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۵٫ آیا همیشه به‌موقع سر قرار حاضر می‌شوید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۶٫ آیا اتفاق افتاده است که برای بیان نظر خودتان مشت گره کنید یا مشت بزنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۷٫ آیا موفقیت‌های خود را به توانایی سریع کار کردنتان نسبت می‌دهید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۸٫ آیا احساس می‌کنید کارها باید همین حالا و خیلی سریع انجام گیرد؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۱۹٫ آیا برای انجام‌دادن کارهای خود، همیشه سعی می‌کنید ابزارهایی را به کار ببرید که بیشترین بازده را دارند؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۲۰٫ آیا هنگام بازی، آن‌چه برایتان بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد، این است که برنده بازی باشید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۲۱٫ آیا معمولا حرف دیگران را قطع می‌کنید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۲۲٫ آیا وقتی دیگران تاخیر می‌کنند، عصبانی می‌شوید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۲۳٫ آیا پس از غذا خوردن بلافاصله از سر میز یا از سر سفره بلند می‌شوید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۲۴٫ آیا همیشه احساس می‌کنید عجله دارید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم
۲۵٫ آیا از عملکرد فعلی خود ناراضی هستید؟
بلی | خیر | نمی‌دانم

تفسیر آزمون
حالا با توجه به جدول ذیل نوع شخصیت خود را پیدا کنید.
تعداد بله = بیشتر از ۲۰

تیپ شخصیتی = A

ویژگی‌های اخلاقی = خیلی مبارزه‌جو، رقابت‌طلب، بی‌حوصله، پرخاشگر، خصومت‌جو، تحمل ندارید دیگری کار شما را انجام دهد، حاضر به مشاوره نیستید , مستعد بیماری قلبی و عروقی

تعداد بله = کمتر از ۵

تیپ شخصیتی = B

آرام، آسان‌گیر، کیفیت زندگی برای شما مهم‌تر از کمیت آن است , در معرض بیماری قلبی نیستید

تعداد بله = ۲۰-۱۳

تیپ شخصیتی = متمایل به تیپ A

تعداد بله = ۱۳-۵

تیپ شخصیتی = متمایل به تیپ B

 

——————————————————————————–

این را هم درگوشی از ما داشته باشید که اگر شما مثل آدم‌های تیپ A فکر می‌کنید اما مثل افراد تیپ B رفتار می‌کنید، روان‌شناسان به شما می‌گویند تیپC. یعنی این‌که شما دوست دارید مثل تیپ A رفتار کنید اما حرص می‌خورید و به قول معروف، می‌ریزید توی خودتان. شما مستعد بیماری سرطانید. پس بهتر است شما هم سری به یک روان‌شناس بزنید.

پیام بازدید : 204 پنجشنبه 1390/02/01 نظرات (0)

کلی کاکسهد ۳۲ ساله که در Swindon انگلستان زندگی می کند حدود ۱۰ سال پیش نامزد شده و در این ده سال سعی کرده نامزدش را متقاعد به تعیین یک زمان ازدواج کند.کلی کاکسهد ۳۲ ساله که در Swindon انگلستان زندگی می کند حدود ۱۰ سال پیش نامزد شده و در این ده سال سعی کرده نامزدش را متقاعد به تعیین یک زمان ازدواج کند.در حال حاضر که زمان انجام این کار نزدیک شده است نامزدش از او یک چیز عجیب خواسته است!در واقع نامزدش شرط یک میلیون دوست در فیسبوک را برای ازدواج تعیین کرده است. (خوب مردِ گنده می میری بگی نمی خوام بگیرمت! لابد بعدش می خوای خانمت شاتل فضایی بسازه!)پاول میپل تراپ که یک مکانیک است با اینکه سالهاست با کلی کاکسهد در انگلیس زندگی می کنند شاید غیر رومانتیک ترین مرد در انگلیس باشد که بعد از ده سال زندگی برای نامزدش چنین شرطی تعیین کرده است.بر خلاف سایر خانمها که شاید با شنیدن چنین شرطی بلافاصله او را ترک کنند اینبار کلی کاکسهد یک گروه اینترنتی تشکیل داده و کمک خواسته تا این یک میلیون دوست در فیسبوک تکمیل شود.پاول در مورد اینکه چرا یک میلیون را انتخاب کرده گفت: “”دلیل خاصی ندارد و از جایی این عدد نیامده است اما با توجه به جمعیت بالای افراد در فیسبوک چیز زیادی نیست، در واقع ان یک فرصت برای کلی هست””. کلی میگوید: “”ما ۱۰ سال است با هم هستیم و من کله شقی پاول را می شکنم و او را وادار به ازدواج می کنم””.اما در انتها این نکته را اضافه کنم که اولا در خارج از ایران افراد ممکن است سالها با هم زندگی کنند و حتی فرزندانی هم داشته باشند اما رسما ازدواج نکرده باشند و نکته بعدی اینکه مسلما این حرکت برای جلب توجه رسانه ای صورت گرفته و بیشتر جنبه کلاس گذاشتن دارد. (می گم این خارجکی ها هم خوب کلاس میزارن ها اقا اصلا ما از فردا برای کلاس مهریه رو بکنیم ۲ میلیون امضا در فیس بوک چطوره؟ :) )

با این کار توجه رسانه ها به این زوج جلب شده و تا همین حالا که من در حال نوشتن این پست هستم این گروه با ورود من ۲۷۹۶۱ عضوی شد یه نظر من شما هم به جمع ما اضافه شوید تا زودتر این دو نوگل خندان را پرواز دهیم بروند سر آشیانشان (خیلی داشت دراماتیک می شد جلوش رو گرفتم سایت را نبندند یک هو! )

لینک گروه پرواز دادن دو کبوتر خندان در فیسبوک

در آخر لازم میدانم بگویم در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.

تعداد صفحات : 16

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 309
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 27
  • باردید دیروز : 126
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 27
  • بازدید ماه : 588
  • بازدید سال : 6,392
  • بازدید کلی : 150,862
  • کدهای اختصاصی